بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دربند نه در بند

دیدن "دربند" برایم شانسی بود ، میان اینهمه شلوغی و در بَند بودنم . الان که رسیده ام ، آنقدر سردم شده بود که دومین چایی را ریخته ام تا شاید از سرمای فیلم کاسته شود . باران آنقدر سهمگین و یکریز بود که توی سالن دستهایش  را می خواستم که گرمم کند . وقتی نازنین داشت از پله های آن ساختمان بدون پنجره پائین می آمد ، جایی که فهمید دیگر سحر آدمی نبوده که در فیلم سعی می کرد نشان دهد ، یاد فیلم نفس عمیق افتادم . دوربین یکی یکی پله ها را پائین می آمد ، انگار که حالش بد باشد ، سرش گیج می رود ، می خواهد بیفتد . جایی از نفس عمیق که با ماشین افتادند توی آب . نفسم مثل آن لحظه به شماره افتاده بود . انگار نازنین داشت جان می داد . صحنه بعدی که خیلی عالی بود زمانی که پسر توی ماشین پیچید . واقعاً این دو سکانس را دوست داشتم .
خوشحالم که این فیلم برای اسکار نرفت . چون آنقدر بی دلیل اتفاقها می افتاد و منطق قوی نداشت که من آخرش گفتم حقتونه . به دو دختر فیلم . زیاده خواهی باعث اشتباه آدمی می شود وقتی زیاده خواهی در مسیر درست نباشد غیر از این اتفاقی نمی افتد . چرا باید سحر این همه پول بخواهد ؟ مگر سرکار نمی رفت ؟ چطور نازنین رتبه پانزده پزشکی است اما گول ظاهر آدمها را می خورد ؟ یا چه می دانم این همه ساده است که نفهمد پاسپورت را بردارد نه قفل در را عوض کند و هزاران سوال که نشان می دهد فیلم پر از بی منطقی است .
جایی توی فیلم در مغازه عطر فروشی تأکید به اسم فیلم دارد ، آنهم اضافه بود . ما آنقدر خنگ نبودیم که نفهمیم اسم فیلم چیست !

ترک عادت

ما توی خواب های همدیگر زندگی می کنیم ...

چند تا چیز را رها می کنم ، چند تا آدم و دوست را رها می کنم ، غر غرهایم را رها می کنم ، نق زدن هایم ، بی تابی هایم ، ایمیل های یک دوست قدیمی را فقط می خوانم ، پاک می کنم ، جواب نمی دهم ، حتی برایش ایمیلی نمی فرستم ، کاری که خودم بهش یاد دادم .بعد می آید توی خوابم ، عشق قدیمی ام را کاملاً از ذهنم پاک می کنم . به یادآوریش اهمیت نمی دهم .من برای زندگیم ، برای ماندن ، برای دوامش همه این کارها را کرده ام و می کنم . دارم یواش یواش خانواده ام را زیر پا می گذارم . بروم . برای همیشه بروم . برای پایداری یک زندگی که نمی دانم چه خواهد شد .

و بعد دوباره همه این آدمها و چیزهای رها شده را خواب می بینم .

بر من ببخشایید

شرمنده شده ام . از بس که آمده ام نوشته ام که دلم گرفته و بغض بی امان ، امانم را بریده ، خسته ام . تا به حال این همه خراب نبوده ام . سرکلاسهایم را فقط نمی دانم چگونه می گذرانم با بچه های کوچک و معصوم . چه ماجرایی شده ام. چقدر تلخ و بی تحمل . نگاهم سرد و خودم را پنهان می کنم زیر عینک دودی و تمام راه را گریه می کنم . درختان را می بینم که زیبا پائیز شده اند اما اشک می ریزم . و شادی این رنگها نمی تواند شادم کند . بر من ببخشایید . مهربانی هایتان را می ستایم . از دور و نزدیک . کمتر حرف می زنم و توی خودم . و شده ام جمله ای از صفحه 161 گتسبی بزرگ . اغتشاش فکری  من را متلاطم کرده است و هر چه دست و پا می زنم غرق تر می شوم . باید آرام بگیرم و همه چیز را رها کنم تا به ساحل برسم . کاش زودتر بشود .

زنی در ابتدای پائیز

گلم که تو باشی و هیچگاه خزان نداری و همیشه شاد باشی . امروز که برایم اشک ریختی دلم هری ریخت . برایم اشک ریختی . برای آدمی مثل من . شاید اشک های تو ارزشم را نداشت . اما دلت برایم گرفته بود . همراهم بودی . حرفهایم را شنیدی . دوستم که تو باشی و هیچگاه نباشد که تو را ناراحت ببینم و دلم نمی خواست که از زندگیم بشنوی و گریه کنی . که بغضم گرفته بود . دلم می خواست بغلت کنم و بگویم غصه نخور . بگویم بالاخره غصه های من تمام خواهد شد . بوی گل مریم نفسم را پر کرده . همه خوابیده اند . من را که می شناسی . من همینم . پر از شادی بودم . پر از عشق و زندگی و خلاقیت . تو گفتی آدم مسئولیت پذیر مهربان . از من چه باقی مانده ؟ از من و شادی هایم و خنده هایم و عشقم به زندگی ؟ دکتر گفت نباید زانوی غم بغل بگیرم . و خودم را قوی کنم و دوباره از نو بسازم . دوباره از نو همه چیزم را . همه زندگیم را .بوی مریم من را یاد دوستانی می اندازد که رهایم نکرده اند حتی بر لبه پرتگاه . من تغییر خواهم کرد . آنقدر که شاعر بشوم .

هدیه دادمش

برای آنچه دوستش داری

از جان باید بگذری

بعد

می ماند زندگی

و آنچه که دوستش داری.

شمس لنگرودی

دوستانی دارم بهتر از برگ درخت و خدایی که در این نزدیکی است .

اما خب باید دکتر هم بروم . تا حالم خوب شود .

کاش می شد زودتر تمام شود

دلم می خواهد ، دلم می خواهد ، من را برداری بگذاری یک طرفی ، چه می دانم ، یک جای دور دور ،یک جایی که بتوانم این بغض گنده را تمام کنم . آنقدر اشک بریزم که سبک بشوم . که راحت شوم . بعد از شش ماه که گذشت ، گریه هایم که تمام شد ، بیایم ، برگردم به زندگیم . آنقدر دلم پُر شده ، لبریز شده ، که نمی توانم چیزی بگویم . من با خودم یا زندگیم رودربایستی دارم . از بس لبخند زدم و به همه وانمود کردم که همه چیزم مرتب و اوکی و عالی است ، خسته شدم . خسته شدم . خسته شدم . دلم می خواهد یک دست بزرگ بیاید و اشکهایم را پاک کند و همه چیز را درست کند.خسته ام . دلشکسته ام .

چه خوب

که اتاق خانه پدری هست

او هست،

من هستم،

و سرما هم هست - یادت هست اتاق من سردترین نقطه این خانه است -

و هر چه بگویم سردم است،

آغوشش تنگتر می شود،

نفس هایش گرمتر،

و من زنده تر و شادتر می شوم.



صبر

دلم برای خانه ام تنگ شده بود حتی برای تاریکی اش . برای تنهایی در تاریکی نشستن و تنها با نور کم تایپ کردن آن هم با کیبوردی بدون حروف فارسی . دلم برای بوی ترشیدگی راهرو تنگ شده بود که تا کلید می اندازم می زند توی ذوقم . دلم برای تختم و اتاقم . برای نمی دانم چه این خانه ی دور افتاده ای که دارم تنگ شده بود . ده روز نبودم . انگار که قهر کرده باشم . با خودم . با اینجا . عصبانی بودم . هستم . از دست خودم . از دست خانه ام که اینجای خراب شده این شهر است . کاش جای دیگری بود حداقل قابل تحمل . خوابم نمی آید . اگر اینجا نبودم مامانم گیر می داد که تو نرمال نیستی . کم می خوابی . کم می خوری و مشکل داری . اما من عادت دارم . عادت کرده ام . عادت دارم که صبحها زود بیدار شوم اما جمعه تا یازده بخوابم . عادت دارم با ماشین هر جا که بخواهم بروم اما بیشتر روزها هم با تاکسی و مترو و اتوبوس هر جا که بخواهم بروم . می دانی اصلا ذات آدم این جوری است که عادت می کند . زودتر از آنچه فکر کند . ذهنش عادت می کند به کم خواستن . کم خوابیدن . کم خوردن . کم گفتن . این چند روز فکر کردم . بغض کردم و هی بغضم را فرو داده ام . که گاهی در خانه پدری هم احساس غربت می کردم . کاش جور دیگری بود . کاش جور دیگری می شد و همه این کاشها بیهوده و بی فایده است تا حرکتی نباشد . باید صبر کنم . و همه عکس های روی دیوار و در یخچال را بر دارم و آماده بشوم برای اتفاق های تازه و شروعی نو .روز خوبتر فرداست . خانه ام را گذاشته ام برای رهن .