بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

عاشقانه آرام

داستانی که دارم می خوانم -گودی جومپا لاهیری - روان و آرام مثل شنهای ساحل است که پاهایت در آن فرو می رود .صد صفحه خواندم . داستان دو برادری که تا جایی که خواندم ، یکی از آنها کشته شد .

لحظه های دوست داشتنی

دیشب وقتی لحظه های آخر بود ، لحظه هایی که دخترک داشت چهار ماهش تمام می شد ،رفتیم شهر کتاب . برایش دکمه خریدم .بعد که بیدار شد با ف آوردیمش بین کتابها و مداد رنگی ها . کتابها را بهش نشان دادم . و او با علاقه نگاه می کرد . قرار شد هر ماه برایش یک کتاب بخریم . سر همان روز تولدش. نوزدهم هر ماه .ف توی کتاب بهترین بابای دنیا برایش نوشت و هر دو امضا کردیم که بعدها خودش بخواند و یادش بماند .  

همه هستی من آیه روشنی است

دلم برای خنده هایش قنج می رود ، برای خنده های بلند بلندش . برای آوازهایی که هر روز می خواند . دلم کلاً می رود برای لحظاتی که بیدار است و با هم بازی می کنیم .

الان که خوابیده ، دلم برای نفسهایش تنگ شده .

یعنی وقتی بزرگ هم شود ، همین قدر  عاشقش هستم ؟ دخترک چطور ؟ نفسم به نفسش بند است .یعنی عاشقم می شود ؟ دو تایی برویم خرید ، سینما ، کلاس ، دلم دوتایی می خواهد . مادر و دختری .

بادِ بی سامان

دیشب خواب دیدم باد می آید . شاید شبیه همان باد و طوفانی که خرداد ماه وزید و همسایه بغلی را پرت کرد و هنوز هم در کما است . من روی زمین نبودم . بالاتر از بقیه آدمها پیچ و تاب می خوردم .شاید شبیه جادوگر کارتونها ، فقط چوب جارویی نداشتم .نیم متر بالاتر بودم که یکی از بچه های دانشگاه را دیدم که اسم کوچکش سیمین بود و هر چه فکر کردم فامیلیش یادم نیامد که صداش بزنم . صدایش زدم سیمین دانشور و خنده ام گرفته بود که ای بابا این که دانشور بزرگ نیست . فقط هم اسمند . و دیگر یادم نیست چه شد . فقط یادم هست سِلما هنوز داشت شیر می خورد .

اولینها

همین طور که با دخترک حرف می زنم و می نویسم ، او هم دمر خوابیده ، جوری که آدم دلش می خواهد بخوردش ، و صورتش را چسبانده به زمین و دو تا انگشتش را کرده توی دهانش و به من زل زده و همین طوری یکهو می خندد .حالا دستش را برده زیر چونه اش و گاهی حرف می زند و می خندد باز و دلم ضعف می رود . دلم می خواهد ریز همه کارهایش را بنویسم که بعدا می پرسد مثلا در چهار ماهگی یا چند ماه بعدتر چگونه بوده و چکار می کرده ، برایش تعریف کنم . حالا گردنش را آورده بالا و با من حرف می زند و می خندد . ذوق می کند . منم جواب می دهم جان مامان . دیشب نمی خوابید و دلش می خواست باهاش بازی کنم . تسبیحم را بالای صورتش گرفته بودم و او با دستهایش دانه ها را می گرفت . بعد از چند لحظه بدون اینکه شیر بخورد ، خوابش برد . برایم عجیب بود چون همیشه با شیر خوردن خوابش می برد و این اولین بار بود که همین طوری می خوابید . الان با تعجب به لب تاپ خیره شده و باز هم به من می خندد . برای من این کارها که می کند بهترین اتفاقهای زندگیم است ، شاید برای شما عجیب نباشد و از خواندنم خسته شوید و بگویید باز هم که از دخترش نوشته . اما به خدا بهترین لحظات زندگیم همین هاست که با شما شریکش می شوم .
حالا انگار کمی جلو آمده .

بادکنک

صبح که برای نماز بیدارم می کند می گوید خواب دیدم یه عالمه بادکنک برای دخترک خریدم ، تو همه بادکنکها رو باد کردی . خنده ام می گیرد .
حالا می فهمم چرا دخترم بیشتر مواقع توی خواب می خندد .
حتما خواب می بیند پدرش برایش هزار تا بادکنک خریده و مادرش دارد آنها را برایش باد می کند .

خوشبختی

ده سال پیش دلیلی برای خندیدن نداشتم ، دچار افسردگی بودم، حتی دکتر رفتم و چند ماهی قرص مصرف کردم. امروز که با سِلما بازی می کردم و او بلند می خندید ، به من می خندید . به من که گاهی باورم نمی شود او دخترم است ، می خندید . امروز فهمیدم خنده اش هدیه ای است بعد از ده سال که خداوند به من داده است و بالاتر از آن چیزی نمی خواهم .شادی که دخترم به من داده ، عشقی که به من بازگشته ، قشنگترین چیزی است که بعد از ده سال دارم . ده سال پیش عاشق بودم اما شاد نبودم .عاشقی بودم افسرده که هر روز تاریکترم می کرد اما الان نوری درون قلبم تابیده که مفهوم کتابهای بوبن را که آن روزها می خواندم بعد از ده سال چشیدم.