روی پل کریمخان بغضم را قورت می دهم ، بغضی که از اول همت شروع شده بود و مردخانه هم فهمیده بود . خودم خواستم و گفتم و اصرار کردم برویم خانه خودمان . خانه ام . مردخانه می گفت انگار دوباره متولد شده باشم یا عروسی کرده باشم و می رویم خانه . خیلی خوشحال بود . اما من انگار داشتم جان می دادم .فکر نمی کردم این همه سخت باشد . بعد از شش ماه که خانه ام خالی بود و خاک می خورد با همه وسایلش ، برگشتم . دلم می خواهد گریه کنم اما اشکی نیست . صدا و نگاه مامان یادم می آید و دلم برایش تنگ می شود . اگر الان خانه بابا بودم حداقل این همه هوا گرم نبود . توی زندگیم گیر کرده ام . مستقل باشم ، راحت باشم ، کودکم آسایش داشته باشد . برای خودش اتاق داشته باشد و همه این داشته ها آرزویم است .خوابم نمی برد . هنوز بغض دارم .