ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این چند وقت فقط به مرگ فکر می کردم .
نمی دانم . آیا کسی که می میرد می فهمد که مرده و دیگر تمام شده و کابوسش پایان یافته و اطرافیانش را رها کرده و رفته ؟
خواب می دیدم فرار می کردیم . با هم . به جایی که نمی دانم کجاست ؟
دلم خیلی تنگ است . خیلی . دلم فریاد می خواهد از پس این همه آرامش .
اجازه می دهید گاهی دلم برای شما تنگ شود ؟هیچ کس نفهمید که چقدر دوست داشتن شما سخت است . هیچ کس هم نخواهد فهمید . حتی بعد از مرگ من نیز .
از اینکه از بهرام بیضایی رو دست بخورم خوشم می آید . اینبار هم وقتی همه خوابیم را که می دیدم حواسم بود که فریب نخورم اما یادم رفت .
گاهی آن چنان در بین زمان گیر می کنی که نمی دانی از کدام زمانی ."بازی بین زمانها "ی خوبی دارد ، پستچی سه بار در نمی زند ،
شاید زندگی همین کابوسهای روزانه باشد که در آن گیر کرده ای .همین خوابها ی شبانه و حرفهایی که انگار هزار سال پیش گفته شده و تو همه را قبلا ً شنیده ای .
زندگی شاید تماسهای ناموفق من روی تلفن تو باشد .
نگاه لیلا حاتمی در هر شب تنهایی را دوست دارم . مثل خودم است . وقتهایی که به زیارت می روم . بهت زده . گیج و گمشده . یا اینکه دنبال چیزی می گردم .
زن می توانست خیلی راحت بگذارد و برود و بگوید که تو دست نداری و نمی توانی من را در آغوش بگیری . اما هر روز می بینمشان توی ناهار خوری که زن غذا در دهان مرد می گذارد . شاید یک روزی بنویسمشان وقتی که فرصت بود . وقتی که دلتنگ نبودم .
بوی عطرت تا ساعتها داشت دیوانه ام می کرد . باورم نمی شد که برای همیشه رفتی . یا من رفتم . یا هر دو رفتیم . و ادامه نیافت .
همیشه حرفهایی می ماند و اس ام اس می شوند . چه فایده . چون طعم و صدای آن حرفها را ندارند و بی جواب می مانند .
انگار هزار سال گذشته ،
از آن روز که روی نیمکت پارکی نشسته بود و بی خودی از توی کیفش شکلات در آورد و خورد.
اما نمی دانست دلش می خواهد روسری اش را بردارد و بگذارد باد لابه لای موهایش برود .
چیزهایی در درونم فرو می ریزد ، چیزهایی که انگار توقعش را ندارم ،دیگر نمی خواهم غرغرو و غیر قابل تحمل باشم ،
تلفن را خودش بر می دارد و صدایش با تأخیر می آید .پر از شادی است و می گوید کاش بودی ، دلم می خواست بودی و تنها تو هستی که این لحظات حرفهایم را می فهمی ، این بار می گذارم نازی حرف بزند و من بیشتر سکوت می کنم ، می خندد و می گوید شوهر نکردی توی این سه هفته ؟ خنده ام می گیرد ، می گویم فکر کن ، تو نباشی عمرا ً ، تند تند تعریف می کند ، خانه داری ، غذا پختن ،آش رشته و چلو کباب ، کتابخانه و هوای سرد ، اینجا هم خبری نیست ، معمولی مثل همیشه ، حرفی از برگشتن نیست شاید تا یک ماه دیگر ، می گوید همش به یادتم و می گویم من هم همش خواب می بینم اومدم پیشت ، زندگی همین است ، که تو پاشی بروی و کیلومترها از اینجا که خانه ات بوده فاصله بگیری و بعد هم خودت تعجب کنی که چی شده که اینقدر تو خودتی و مثل عصا قورت داده ها شده ای و از خانه بیرون نمی روی و می نشینی و برنامه های آلمانی را می بینی و لغت در می آوری ، هی تو داری چیکار می کنی ، گفتم خودت را رها کن ، کاری که خودم هم باید بکنم ، دلتنگیم کمتر می شود ،زندگی همین است که هست ، غصه و شادی ، بالا و پائین ، پس چرا غصه بخورم که کسی که دوستش دارم بهم توجهی نمی کند و هزاران نفر هستند که منتظر توجه من هستند ، دارم فکر می کنم این یکسال و نیمی که ندیدمت چه شد ، چه می کردم ،ازت متنفر بودم ؟ بهت فکر نمی کردم ؟ نه دوستت داشتم مثل حالا و دلم خیلی برایت تنگ می شد و هی با خودم مبارزه می کردم و نک و نالهایم را نمی نوشتم و توی خودم می ریختم و حواسم به کار کردن و دانشگاه بود و حالا هم باید همین طور باشد ، انگار نه انگار ، چون اگر ملالی نباشد جز دوری پس چرا بهم نزدیک شویم که از هم متنفر شویم ؟
آقا معلم دیشب که باران می بارید ما همه اش بیدار بودیم .شما چطور؟
از این هشت بهمن ماه ها بسیار خواهد گذشت ، نمی دانم روزی است که باید همیشه در ذهنم بماند ، شاید سی سال بعد بگویم چه مسخره یا نه مثل حالا ذوق داشته باشم که برای سه سالگیم نوشتم ، یکبار نامه هایم را گم کردم ، یکبار با دختر دایی گم نشده ام بودم و سالها بعد را که می داند چه خواهد شد ، دارم کادوی تولد دختر خاله ام را چسب می زنم ، که تو نخ هایی که با هم بافتیم را می کشی و خرابش می کنی ، می گویم خرابش کردی؟ و تو انگار ناراحت شوی ، با من قهر می کنی و می روی آن گوشه ماشین و سرت را روی صندلی می گذاری ، بهت نگاه نمی کنم اما از گوشه چشمم همه اینها را می بینم .چند لحظه ای هر دو سکوت کرده ایم ، مثل سکوت میان دو نت ، دو نت متفاوت با بیست و چهار سال فاصله ، از هم دور ، اما از یک جنس ، از جنس زن بودن و تنهایی ، صدایت می زنم و تو با آن نگاه معصوم بر می گردی ، دو قطره الماس کوچک گوشه چشم چپت دارد پائین می افتد و من می گویم از دست من ناراحت شدی و تو بزرگ منشانه می گویی نه الان دلم می خواد گویه کنم _ همانطور که" ر "ها را نمی توانی خوب تلفظ کنی و همه را " و " می گویی_دوباره تکرار می کنی و من توی دلم تعجب می کنم که دخترکی سه ساله بگوید الان دلم گریه می خواهد .بعد با مهربانی می گویم آخه شما بهم کمک کردی درستش کنم و بعد با من آشتی می کنی و با هم روسری بنفش را کادو می کنیم .از خودم می پرسم من سه سالگی چطور بوده ام ؟ و تو را می بینم . چشمانی پر از شیطنت ، کلمات را دلبرانه می گویی که همه توی دلشان برایت ضعف می کنند ، بسیار مودب ، با احساس و مهربان ، عاشق آدامس و اسمارتیز ، پیراهنی صورتی ، طوسی با کفشهای کتانی صورتی ، کلاهی صورتی به رنگ معصومیتت ،استعدادی عجیب در خواندن شعر و هم نوایی ، قصه گویی فی البداهه و ... شب که بر می گردیم ، وقتی که من دلتنگ از پمپ بزین ولنجلک عبور می کنم ، وقتی که من از لاین سرعت آرام همراه با خاطره تو عبور می کنم ، مائده روی پاهایم نشسته و او دارد بی حواس کلمات را بر زبان می آورد ، اسم ماشینها و رنگهایشان ، می خواهد من را به حرف بیاورد اما من دلتنگم ، دلتنگ بیست و هفت سالگی مائده ، دلتنگ سه سالگی خودم ، دلتنگ روزهایی که قرار است بیاید ، او شاد است و من بیخودی به خنده هایش می خندم و او من را تند تند می بوسد ،بی حواس که من دلتنگم ، و دلم گریه می خواهد .از زندان اوین که رد می شویم برایش شعر خانه سبز را می خوانم : سبز سبزم ریشه دارم من درختی استوارم و او گوش می دهد و گاهی می خواهد انتهای کلمات را حدس بزند . تا برسیم به خانه سه بار برایش شعر را خوانده ام و در ذهن کوچکش امشب را پر ستاره رنگ زدم و او چه می داند درذهن فردا کدام دخترک خواب دریاهای دور را می بیند و دلش گریه می خواهد ؟
وقتی مریم می آید ، مریم کاظمی ، به آینده فکر نمی کنم ، آینده دود می شود می رود هوا و می خندیم ، بی خودی ، با کتابی که روی میز افتاده فال می گیرد ، برایش شعر می خواند و مثل اینکه با حافظ دارد فال می گیرد و منم که سرگرم انجام دادن پروژه اش هستم ، فقط می خندم ،وقتی می گویی بهتر بود به دانشگاه تهران دعوتش می کردند ، می خندم و می گویم اگر من دانشگاه تهران قبول شده بودم آن وقت می آمدی آنجا ، گاهی خیلی به این اگرها فکر می کنم ، اگر صنایع دستی قبول نمی شدم حالا با مریم دوست نبودم یا شاید هم بودم ، شاید این همه چیزهایی که الان هست و دارم را نداشتم ، شاید رویای کتابخانه را دیگر نداشتم ، شاید این طوری نبود ، شاید نمی توانستم بنویسم ، بخندم ، طراحی کنم، حالا که می روم ترم هفت باز هم باورم نمی شود که ، نه ، اتفاقی در زندگیم افتاده و هنوز در جریان است که خود خَرم هم گاهی نمی فهمم و درکش نمی کنم ، توی کارگاه چوب یا قلمزنی ، بعضی روزها به بچه ها طوری نگاه می کردم که تعجب می کردند و آنها نمی دانستند که توی مغز کوچک من چه فکرهایی سرگردان است ، اینکه اینها رویاست ، شاید هم خواب طولانی است که هیچ گاه دلم نمی خواهد تمام شود ،با اینکه خیلی سخت است و هنوز سختی دارد اما دلم نمی خواهد به این زودی تمام شود . دیگر تکرار نمی شود ، این لحظه ها ، همه داریم بسوی نیستی می رویم ولی دلم نمی خواهد بد بگذرد ، حداقل روزهایی باشد که به یادشان بخندم ، خوابهایی که باورم نمی شود مال من است ، خواب بوی عطر تو را می بینم ، با هم توی جاده ایم و می رویم نمی دانم به کجا ، یا خواب آبهایی سرد ، آبهای اقیانوسهایی دور که درونش یخ می زنم ، یا خواب خانه ای بزرگ ویلایی که گروهی جمع می شویم و درباره شورش و انقلاب حرف می زنیم و.. خوابهایی بی سر و ته که مال همین روزهایم است ، روزهای کتاب خواندنهای بی وقفه ، نوشتن های بی سر انجام ، طراحی از گلهای قالی و ...داشتن ترسهای کوچک و بزرگ ...اینها چیزهای کمی نیست . می خواستم همیشه بهترین باشم ، شد یا نشد ؟چه اهمیتی دارد !