بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

امروز برای اولین بار من و دخترک در کلاس مادر و کودک شرکت کردیم. بازی های خوبی انجام دادیم و البته بیشترش برای او تکراری بود. بازی هایی که در خانه با هم انجام داده بودیم. بیشتر هدفم این است که در این کلاس با بچه های هم سنش بازی کند و یاد بگیرد ارتباط برقرار کند.

خیلی خسته بود و الان خوابش برده. بعد از دو شب که به زور می خوابید.

یکماه از تابستان باقی مانده. می خواهم استفاده کنم و حسابی خوش بگذرانم.

می میری اگر عاشق نباشی. آهسته و بی صدا.

کاش هر دختری که عاشق می شد،  و اگر با خودش بالا و پایین می کرد و بعد می آمد به پدرش می گفت بابا من عاشق شده ام، کمکم کنید. خیلی راحت. نه اینکه بغضی شود در زندگیش و آن را پنهان کند و نتواند ابراز کند. کاش هر پدری که از دخترش می شنید عاشق شده با آغوش باز می شنید و او را حمایت می کرد. رهایش نمی کرد. 

حال بیست و پنج سالگیت و همه احساسات را می فهمم. چه کار می توانم بکنم جز بغض؟ می شود زندگی خودم ، اگر عاشقانه ازدواج نکنی و روزی هزار بار به خودت لعنت می فرستی و هر بار که دخترکت را ببینی پشیمانی از اینکه پدرش را عاشقانه دوست نداری. باید راهی باشد. باید راهی پیدا کنی. باید باید باید.

وقتی پول کافی نداشته باشی، بغض داری. بغض برای کارهایی که گاهی دلت می خواهد انجام بدهی و نمی توانی.همین

می ترسم توی آینه به خودم خیره شوم، انگار خودم را نمی شناسم. از وقتی که دیگر تنها نیستم مجبور به رفتارهایی هستم که به رفتارهای او بستگی دارد و باعث می شود از خودم دور شوم و با خانواده ام درگیر شوم. در همین اتفاقات ساده ای که هر روز می گذرد و هی تکرار می شود. به زندگی خودم که نگاه می کنم و می پرسم از چه سالهایی راضیم؟ و در زندگی مشترک به نتیجه نمی رسم. منظورم شادی کامل و رضایت از اینکه بیشتر کارهایم درست بوده. می بینم چهارسالی که صنایع دستی می خواندم بهترین لحظات عمرم بوده. و  حالا وقتهایی که با دخترک خوش می گذرانیم و البته او هم نیست که جیغ بچه را در آورد. امسال سخت می گذرد. و الان تمام فکرهایم به روابطم با خانواده اش ختم می شود. خانواده ای که از ابتدا نبودند و من ساده فکر کردم می توانم از راه آنها وارد شوم و او را تغییر دهم. اشتباه کردم. هیچ وقت هیچ وقت نباید با خانواده اش صمیمی شد و احساس کرد با آنها می توان به نتیجه مثبتی رسید. برایم اهمیتی ندارد اما سخت است چون من  اینطوری کسی را حذف نکرده ام. اما حالا مصمم هستم که دیگر حتی بهشان فکر نکنم.

دیشب که سوار چرخ و فلک شده بود، از آن بالا همه چیز را می دید و به آسمان و ماه شب چهارده اش نزدیکتر شده بود، حسابی ذوق می کرد. چقدر شادی های بچه ها دست یافتنی است. زود بهش می رسند. امیدوارم همیشه شادت کنم عزیزدلم.

سعی می کنم فضای خودم را عوض کنم، کتاب تازه بخوانم، جاهای تازه بروم که وقتی همان رفتارهای قدیمی اش را تکرار می کند و بیشتر قولهایش را زیر پا می گذارد و یادش می رود، بتوانم تحمل کنم. 

رفتارهای مسخره ای که همیشه وقتی از دیگران می شنیدم یا می دیدم تعجب می کردم، حالا سر خودم آمده.


از پنجره اتاقم صدای تیر اندازی می شنوم. چیز عجیبی نیست.

دیشب یکهو از خواب پریدم و دنبال دخترک گشتم. بعد هراسان به اتاقش رفتم. دیدم راحت توی تختش خوابیده.

از پنجره بیشتر خواهم نوشت که مثل آن سریال بچگی که وقتی ساعت دوازده می شد و در مخفی باز می شد به دنیای دیگری، این پنجره هم باز می شود به دنیای مردمان دیگری که پشت دیوارند و نمی دانند کسی صدایشان را می شنود.

شهاب باران

امشب که ساعت از نیمه شب گذشت، حتما به آسمان نگاه کن. قرار است از آسمان باران ببارد. قرار است نورباران شود. قرار است نگاهت روشن شود. من که حتما امشب بیدار می مانم و سرم را بالا نگه می دارم و یکی یکی آرزوهایم را می شمرم. آرزوهای خودم و دخترکم را. نترس از اینکه دیگران بهت بخندند و تو را گرگ بنامند. نترس که به تو و آرزوهایت بخندند. نترس که دیگران دیگر دوستت ندارند. آن دیگران اصلا مهم نیستند. مهم تو هستی که شادی و برای خودت و دخترکت دنبال شادی می گردی.قرار امشبمان با آسمان را فراموش نکن. یک بامداد . نزدیک برساووش آسمان.

زنانی هستند که وقتی سوار سرسره آبی می شوند، به کل زندگی فکر می کنند. به اینکه چقدر سریع و تند می گذرد. مثل همین تونل تاریک و روشن می شود. ترسناک و آرام می شود، گاهی. و بعد آنقدر زندگی بالا و پایینشان می کند که در آخر هر طور که توی آب بپرند فرقی ندارد. هیجانشان در همان جیغهای ابتدایی تونل تمام می شود. زنانی هستند که تمام غصه هایشان را می ریزند توی شادی های جمعی. شاید اگر از بیرون کسی آنها را می دید فکر می کرد، چیزیشان شده. اما من خودم یکی از همانها بودم که دلم می خواست در لحظه به چیزی فکر نکنم. برقصم و توی آب شادی کنم. همراه همه در موج بالا و پایین شوم و بی خیال این همه روزهای تاریک شوم.باید تفریح کرد وگرنه روح آدمی می پوسد و می گندد. هیچ کس دلسوزتر از خود آدم نیست. باید دنبال شادی دوید و از دستش نداد.

یکشنبه 17مرداد

بیست و پنج ماهگی عزیز

امروز دخترک بیست و پنج ماهه شد. گاهی آنقدر آگاهانه حرف می زند که فراموش می کنم که کوچک است. دختر کوچکم است. فکر می کنم خواهر بیست و پنج ساله من است. مثل همین حالا که روی پایم خوابیده بود، می گفت تکیه بده. حواسش به همه چیز است. یا مثلا عکسهای روی لباسم را هر روز می پرسد. دوچرخه را می گوید دوخرچه، آلبالو را آبلالو، اما بقیه کلمات را آنقدر قشنگ و زیبا می گوید که دلم می خواهد هزار بار آن کلمه را بگوید، فازه من را صدا می کند. یعنی منم دو ساله بودم همین طور حرف می زدم و دل می بردم؟  می خواستم بنویسم که در آستانه گذر از دو سالگیت چه کارهایی انجام می دهد. از خوردن لذت می برد. عاشق آب بازی است، عاشق کتاب خواندن است. هر روز باید برایش همه کتابهایش را بخوانم و بعد از آن خودش آنها را می خواند. وقتی هیجان زده می شود بلند می گوید وااااای. گریه و ناراحتی را می فهمد. عکس شخصیت کتابش که گریه می کند را نشان می دهد، یا مثلا می بیند کفش پایش نیست. بیشتر کلماتی که بلد است تصاویرشان را می داند.

خلاصه که این دختر فوق العاده است. امیدوارم راهش را به زودی پیدا کند و من هم از او حمایت می کنم.