بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

وقتی عکسم را نگاه کردی خیالم راحت شد که هنوز هستی، میای و می روی بی صدا، 

نمی دانم از کجا بحث به اینجا کشید که لباس پوشیدن و نپوشیدن چه فرقی دارد؟ بیایید بهتر بگویم عکسهای برهنه دیدنش حظ دارد یا لذت؟ یا دیدن عکسهایی با لباسهایی زیبا در هیکلهای خوش فرم زیباترند؟

داشتم چونه می زدم که نمی توانم لذت ببرم اگر هیکلها زیبا نباشند، و نظرش هم با من یکی بود تقریبا.

دیدن عکسهای هنری از لحاظ بصری زیبا هستند نه هر عکسی.

بعد رسیدیم به عکسهای گلشیفته و مقایسه آن. کاری که گلشیفته انجام داده بود مهم نبود، 

و او خاطره ای از ده ، دوازده سالگی گلشیفته داشت، چه خانواده محترم، مامان نقاش متین و پدری بی مثال دارد.

و خودش که در آن سن شادی و دختری سرزنده بوده.

به اینجا که رسید فقط سکوت بود و سکوت.


عروسی پسرت

در آغوشش می کشم، بهش می گویم عشقم

و امشب بهترین فرصت است.

امشب در نظرم زیباترین مامان دنیا شده که پسرش را داماد کرده.

امشب دلم می خواهد شادترین مامان دنیا باشد.

وقتی می رقصد اشک توی چشمانم جمع می شود و دلم برای دل کوچکش که اندازه اقیانوسهاست می لرزد.

مامانی است که دغدغه راحتی و شادی پسرانش را همیشه داشته و دارد.

به یاد دارم همیشه آنها را می بوسد و در آغوش می کشد، وقتی بهم می رسند و من همیشه دلم خواسته مثل او باشم. مامانی با فکرهای روشن، با روحیه ای خستگی ناپذیر در برابر شرایط سخت. 

کتابخوان، فعال و با سلیقه، کسی که وقتش را بیهوده نمی گذراند. باغبانی اش حرف ندارد و همیشه مهربان است.

دوست داشتنی ترین دوست دنیا همیشه شاد باشی. و در کنار عزیزانت خوشبختی را هر لحظه بغل کنی.

دوستدارت

تماما مخصوص تو


دل آشوبم. ناراحتم. طوری که نمی توانم کاری انجام بدهم. دراز کشیدم روی مبل و موسیقی را توی گوشم چپاندم و هی پیامهای بیهوده را بالا و پایین کردم. حالم بد است و دل سیر گریه می خواهم. کمی هم گریه کردم. نمی توانم تمرکز کنم. باید حرف بزنم. باید خودم را خالی کنم. باید فحش بدهم و به همه چیز لعنت بفرستم.

دلم گرفته. 

دلتنگم و فشرده.

عروسی برادرم

امشب دلم می خواست شادترین خواهر دنیا باشم،

بخندم،

برقصم،

زیباتر باشم،

امشب خاطره انگیزترین شب زندگیم شد.

هست.

امشب خندیدم

رقصیدم.

اما تا می آمدم به آدمهای اطرافم نگاه کنم و فکر کنم، گریه ام  می گرفت.

مادربزرگم که رقصید گریه ام گرفت. 

دم در که عمویم روی صندلی نشسته بود توی بغلش گریه ام گرفت.

نتوانستم در چشمانش زل بزنم.

نمی دانم چرا در اوج خوشحالی گریه ام می گیرد؟

اما هنوز دلم می خواهد گریه کنم

و باز هم گریه کنم.


برای عروسی مریمم

خوشبختی همین خوشحالی توست،



ما از همه خیابانهای شهر با هم رد شدیم و هیچ وقت از آینده نترسیدیم، انگار آینده برای ما پر از عشق و نور بود.

من وقتی کنارت بودم احساس عشق می کردم و می دانستم که مثل تو عاشق خواهم شد. 

ما قرار نبود از هم جدا شویم، در روزهای پیش رویمان شاد بودیم و سرخوش و امیدوار.

وقتی جدا افتادیم هم همینطور بودیم، انرژی های مثبتمان را هیچ وقت از دست ندادیم. تو لبخندت هیچ وقت کمرنگ نشد. و من امیدوار به دیدارت.



و فردا روز دیگری است.

و فرداهای بهتر در راهند.

تو دیگر تنها نیستی و تمام قد خوشحالم.

مریمم

مریم عزیزم 

عزیزترین مریمم

عزیزم

مریمی

عروسیت مبارک.


عاشقانه ها

من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک روز سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم!

فیلم دایی جان ناپلئون، ایرج پزشکزاد

نوشی عزیز دعوت کرده در این هفته تا سیزده مرداد از فیلمهای عاشقانه بنویسیم.که تا به حال دیده ایم.

یکی از عاشقانه ترین فیلمهایی که دیدم کازابلانکاست که هربار با نگاه های همفری بوگارت و اینگرید برگمن آب می شوم و با هر دو هر بار عاشق می شوم، گریه می کنم، از دوست داشتن رنج می برم.

دومین فیلم elegy است با بازی بن کینگزلی و پنه لوپه کروز، این فیلم شعر عاشقانه ای است که هر بار دلم را می لرزاند و داستان خودم را زنده می کند. 

و فیلمی که به تازگی دیدم: منِ پیش از تو که از روی کتاب اقتباس شده و بدنبال آن کتاب من بعد از تو هم خواندم. و فیلم نشان می دهد عشق می تواند شیرین و لذت بخش باشد و امید بدهد اما در نهایت عشق برای زندگی کردن کافی نیست.



و من بدون عشق می میرم.




دعوت از بقیه دوستان وبلاگی

بلانش

و هر وبلاگ نویسی که اینجا را می خواند.

متشکرم.

از آن شبهایی است که صدای کولر می آید و آنقدر گرم بود که نشد خاموشش کنم. از آن روزهایی که بود که دخترک ظهر نخوابید و وقتی مسواک زد، دستشویی اش را رفت و کمی هم به وسایلش ور رفت خودش مثل بچه آدم خواست که به اتاقش برود و روی تختش بخوابد و از من نخواهد که بمانم یا قصه برایش بگویم. شب بخیر گفتم و از اناقش زدم بیرون. می دانستم تا چند لحظه دیگر خوابش می برد. 

هسته های آلبالوهایی که مامان مریم داده بود در آوردم. مامان هم آلوها را پخت و من بردم بابای پشت بام پهن کردم. کاش می شد که کمی از این لواشک های قرمز خوشمزه را برای مریم می دادم. مامان کمی هم آلبالو پلو درست کرد. یک سینی هم آلبالو گذاشتم که خشک شود.  هنوز دستانم از آب آلبالو گز گز می مند مخصوصا نوک انگشتم  که بریده بود. 

غمگینم. دلم می خواست شرایط طور دیگری بود و من هم عروسی می آمدم فرانسه. کاش می توانستم...

بغض دارم و بغضم تبدیل به سکوتی شده که حوصله جواب دادن هم ندارم.

امررز آستر دامنم را خودم بریدم و دوختم. مانده دامنش که حتما فردا می دوزم که در کلاس دوشنبه کارم را نشان دهم.

خسته ام. و دلم یک دل سیر حرف زدن می خواهد.


گاهی به این زندگی امیدوارم و بیشتر هم ناامید. اما به این که یکهو همه چیز را قطع کنم و ول کنم بروم هم نمی توانم امیدوار باشم.

نمی دانم. به روزهایی فکر می کنم که شاید دخترک را برای تحصیل بفرستم فرنگ ى خودم هم باهاش روانه شوم . و اینگونه این جا را رها کنم بروم و حتی پشت سرم را نگاه نکنم.

گاهی وقتی به چیزی بند می کند دیوانه ام می کن. و رها نمی کند از تکرار. وتکرار حرفهای نامربوطش.

دلم می خواهد گریه کنم اما اشکهایم خشک شده.



دلخوشی این روزهایم عروسی مریمم است.

همین.