بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

گذشته ها گذشته .

نمی دانم چرا باید در مورد روزی بنویسم که پنج روز دیگر بگذرد پنج سال از آن می گذرد .پائیز بود مثل حالا و سرد و باران تازه باریده بود و دو روز بود از روز دانشجو گذشته بود و من حال و هوای این چند سالم را نداشتم ، من آنقدر دلمرده بودم که هر چه بگویم باورتان نمی شود ، که گاهی از دلتنگی غروبهای پائیز آنچنان گریه می کردم که انگار چیز مهمی را از دست داده ام .که کسی پیدا شد که پیامبرم باشد و حرفهای قشنگی زد و من آن روز برای اولین بار دیدمش . آذر بود و خزید و خز آرید که هنگام خزان است را هنوز بلد نبودم بخوانم . و هنوز نمی نوشتم . می نوشتم اما خیلی بدتر از حالا . عاشق شده بودم . عشقی که برای اولین بار همه چیزش عجیب و غریب بود و حالا چرا باید اینها را برای شما بگویم . نمی دانم . شاید دلم برایش تنگ شده  .از آن روز فقط یک گل سرخ خشکیده باقی مانده و پیامبری که تا همیشه ماند .هر جا هست خوشبخت و سلامت باشد .

نظرات 4 + ارسال نظر
لوتوس پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:12

نمی دانم چرا امروز به هرخونه ای که سرک کشیدم٬‌هوا ابری و گرفته بود...
من اما تمام گل های سرخ خشکیده ام را ریختم دور...گفتن خوب نیست...بار منفی داره...اه! چه چیزایی میگن ادما! من چه کارهایی می کنم!!!...حالا فقط به یاد ان روزها سه تا ونوشه وحشی دارم لای کتاب حافظ...هه! ما قرار بود سه نفر باشیم اخه...چه قرارایی میذارن ادما! چه قرارایی که میشکونن ادما...

هستی جمعه 15 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 00:09 http://www.hastinike.blogspot.com/

از گذشته نوشتن هیچ عیبی نداره عزیزم، فقط نباید در گذشته اسیر موند.

ملاحت جمعه 15 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 17:51

شاعر چیه بابا ؟ من و طبع شعر؟
اون مال هادی خرسندیه ... نمی دونم چرا ننوشتم زیرش!

[ بدون نام ] شنبه 16 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 21:52

یامبر ها هیچوقت توقف نمی کنن. فقط هدایت می کنن و خیلی زود بدون اینکه بفهمی از کنارت رد میشن.
اولش آدم فکر می کنه این پیامبر کاملا شخصیه و فقط برای خودشه اما حیف...
حیف که آدما همیشه اشتباه فکر میکنن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد