بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

اگر ما هم با هم بودیم، پانزده سال شده بود.

وقتی به رویم می آورید که من خیلی بهتر از اینها بوده ام یا شادتر بوده ام. بغض می کنم. بغض راه حرف را می بندد و احساس خفگی می کنم.

من نه راه پیش دارم نه راه پس. من مثل کسی که مجبور است کل زندگیم را مجبور بوده ام و هستم.

حالا چه اهمیتی دارد؟ که شادتر باشم که پر انرژی تر باشم!!

امروز توی اتوبوس موقع برگشتن دلم می خواست گریه کنم. بعد از مدتها سوار اتوبوس شدم و بعد از چند صفحه آنگاه خواندن خوابم گرفت. باورنکردنی بود. چرت می زدم مثل یک آدم معتاد. از غم خوابیدم. مثل قدیم ها. بعد به خانه هم که آمدم باز هم خوابیدم.

دلم نمی خواست بهش فکر کنم. به این زندگی. به این بهم ریختگی. به این نارضایتی و عصبانیت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد