بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

باید خوشحال باشم امروز روز خوبى بود اما نمى توانم جلوى اشکهایم را بگیرم. از این مدل احمقانه زیستن خسته شدم. لبخند بزنم انگار که چیزى نیست، انگار که اتفاقى نیفتاده، انگار که این زندگى آن زندگى نبود. 

بعد از مدتها بغضم تمام نمى شود. قبلا چگونه زندگى مى کردم؟ چرا تعجب مى کنند؟ مگر همین دوری و دوستى را نمى خواستند ؟ چرا بقیه اینهمه خوشبخترند؟ چرا بقیه خیالشان همیشه راحت است ؟

چرا بقیه خوشحالترند؟ چرا بقیه غدغه ای ندارند؟

 هیچ کس نمى فهمد آدمى در دلش چه خبر است، آدمى باید بمیرد و همه چیز را با خود به گور ببرد. فقط همین راهش است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد