بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

صبح شده، اینجا باران شدید مى بارد، خسته ام.

هیچ چیزى سرجایش نیست. من جایی که باید باشم. باید همیشه خودم را راضى کنم به همه این چیزهایی که هست و دارم. و اگر راضى نباشم یعنى که ناشکرم، یعنى پرتوقعم. 

دلم نمى خواهد صداى کسى را بشنوم، حتى کسى را ببینم.

دلم مى خواهد در تاریکى خودم تا ابد فرو بروم.

انگار مچاله شده ام و از هر طرف بهم ضربه مى خورد. مثل یک قوطى فلزى کوکا.

سال نود اشتباه کردم و حالا تاوان پس مى دهم. دور باطل این جریان دیوانه کننده است. و بعد هم به من مى خندد. 

دیروز که به خانه برمى گشتم دلم مى خواست حرف بزنم، دخترک خوابش برده بود و من آرام به سمت خانه مى رفتم. آنجا پل است و زیرش ریل قطار است ، آنجا را خیلى دوست دارم. دوست دارم یکبار وقتى قطار عبور مى کند ببینم. و دیروز یکهو درختانى را دیدم که برگهایشان قرمز قرمز بود. دلم مى خواست پیاده مى شدم و مى رفتم از نزدیک مى دیدم، انگار یک باغ بزرگ بود و این درختان در کنار دیوار بود. درختانى بلند با برگهاى قرمز. واى خداى من این قشنگترین چیزى بود که پاییز امسال مى دیدم ، کاش حواسم باشد امروز هم ببینم.

ساعت هشت و سیزده دقیقه:

زود رسیدم مدرسه، نشسته ام توی ماشین تا هشت و نیم شود و به کلاسم بروم.

توی راه کوه های سفید مقابلم را می دیدم و دیوار بلند زندان اوین را هم. کوه زیبا شده بود، احساس یک زندانى را می فهمم ، شاید برف را دیده باشد، درختهای کوتاه و بلند کوه را دیده که سفید شده و دلش خوش شده به قشنگیش اما آخرش یادش افتاده که در زندان است و دلش گرفته، دل من هم همانقدر گرفته.

باید برسم به سطحى که زندگیم را نبینم.

مگر می توانم زندگیم را نبینم؟؟

ساعت چهار و بیست و سه دقیقه:


وقتى داشتى باهام حرف مى زدی، روی برفهاى باقیمانده قدم مى زدم و جاى کفشم را نگاه می کردم ، وقتى از دانشگاه مى گفتى که بهترین روزهاى زندگیم بوده تا الان، یک تکه شاخه شکسته از سرو با میوه هاش جلوى پایم بود، برداشتم. بو مى کردم و به حرفهات گوش میدادم و کیف میکردم که هنوز یک نفر من را دوست دارد، بعد چشمامو میبستم و دلم میخواست مثل قدیم بوی عطرت بچسبه به لباسم.

نمیتونستم عکس شاخه رو برات بفرستم اما برش داشتم، مثل یک پیام مقدس، و حالا آوردمش خونه،

می ذارمش روی طاقچه آبی رنگ، انرژى خودتو و دوست داشتنت و حرفهاتو نگه می دارم ، خداکنه زیاد زیاد دوووم داشته باشه.

تنها چیزی که می مونه دلتنگی زیاده.

ساعت یازده صبح:

دیدن هاله براى دومین بار و در آغوش کشیدنش و ماندن عطرش روی لباسم احساس  خوشبختى کردم.

هایده جون انگار هیچ عوض نشده بود و او چنان با محبت ازم تعریف کرد و من لازم داشتم و در زندگیم امروز را لازم داشتم.

چقدر من را پیشتاز می دانست مثل تو.

چقدر خوشبختی آسان برمی گردد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد