ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
از ساعت هفت و نیم که پیامت را گوش دادم تا الان چند بار گوش داده باشم خوب باشد، همان چند کلمه ای که گفتی ؟؟
چقدر وقتی رسیدم به خانه حالم خوب بود. با همه خستگی ها و کم خوابی ها و زودبیدار شدن ها و دیر خوابیدن هایم، و همه درگیری های ذهنی ام که باعث می شود خیلی چیزها را فراموش کنم مثلا دیروز رفته م در گروه خانوادگی به دخترداییم تبریک تولدش را گفتم و نوشته ام ، هجده آبان در صورتی که تولدش هجده مهر بوده و من دارم یواش یواش می روم که فراموشی بگیرم و فراموش شوم و خودم هم فراموش کنم.
اما بعضی چیزها را فراموش نمی کنم. نمی توانم. لحن صدایت و صداهای اطرافت که یعنی کجا بودی که برایم صدایت را فرستادی؟ من توی ماشین بودم و خسته ترین موجودی که ناهار نخورده و تشنه توی ترافیک قیطریه تا خانه طوری رانندگی کردم که خودمم تعجب کردم که تصادف نکردم از بس از بین ماشین ها ویراژ دادم و لایی کشیدم اما اینبار به جای ماندن در دو ساعت ترافیک چهل و پنج دقیقه بودم. و هی به صدایت گوش دادم.
وقتی هم رسیدم فندق بود و شروع کردن باهاش رقصیدن و شعر خواندن. تا وقت رفتن همه متعجب بودن از رقصیدن هایم با فندق، دنبال دخترها می کردم . تازه از کلوپ که زدم بیرون با خرمالوهای حیاط آنجا(بعد از ده سال اولین بار است به من خرمالو می دهند) رفتم توی دورهمی مجازی بچه های مدرسه و معلمهای مدرسه را دیدم و تا خانه ذوق مرگ دیدن معلمها بودم و بچه ها. به خانه که رسیدم خودمم تصویرم را باز کردم و با بچه ها حرف زدم. خیلی کیف داد. بعد از مدتها بچه ها را شنیدم و دیدم و حتی چت کردم .
الان می خواهم چشمانم را ببندم از این همه خوشی که امروز بیست و پنج آبان چهارصد برایم داشت.
باورم نمی شود. خدا را شکر می کنم و با صدایت می خوابم. تا فردا.
اجازه خانم؟!