ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
باران گرفته.
لکه ها انگار تبدیل شدند به پریود . پد هم ندارم. فردا صبح باید بروم بخرم. حساب کردم دیدم فاصله بین دو پریودم خیلی خیلی کم می شود. دوهفته یا کمی بیشتر. نمی دانم استرس بوده یا کیست ها برگشته اند. هیچ نمی دانم.
امروز صبح باید زودتر از همیشه به خانه لالا و نانا می رفتم. پدرشان هنوز نرفته بود. من فقط عکسش را دیده بودم. فقط می دانستم هم سن من است و از من دو ماه کوچکتر است. زود وسایلش را جمع کرد که برود. رفته بود. من بلند شدم رفتم مثل همیشه لباسهایم را در بیاورم بگذارم پشت صندلی، که انگار صدای در آمد. درشان رمزی است و هر کس بداند رمز را می زند و باز می شود. دوباره برگشته بود . من هنوز گره روسریم را باز نکرده بودم. داشتم با بچه ها حرف میزدم که آمده بود دم کشو دم در چیزی را بردارد. انگار یک نگاهی سریع به من انداخت و رفت. من به روی خودم نیاوردم.
و رفت. این بار چند دقیقه صبر کردم. دلم نمی خواست دوباره برگردد و اینبار من را با بلوز و شلوار ببیند.
موقع خداحافظی با بچه هایش خیلی سرد گفت خداحافظ بچه ها.
کلا این دوتا بچه سلام و خداحافظی نمی کنند. البته بچه های خوبی هستند ولی یکسری اخلاق عجیب و غریب هم دارند که بعدا حتما درست می شود.
۱۴۰۰/۵/۹