توی راه به تو فکر می کردم ، تو تکان می خوردی و من خیالم راحت می شد که تو هستی ، وجود داری ، قلبت می زند و صدا و فکر من ، تو را به جنب و جوش می اندازد . امروز صبح که بابات رفت ، تو شروع کردی به ول زدن و من آرام آرام نوازشت کردم و گفتم عزیزم ، مامانم ، خوشگلم آرام باش ، بابایی رفت سر کار و زود بر می گردد ، غصه نخور و بعد تو آرام شدی و من خوابم برد .
از کودکت که می نویسی انگار دارم نامه ب کودکی ک هرگز زاده نشد را می خوانم نمی دانم چرا شاید هم هیچ شباهتی ندارد اما من حس می کنم :)
سال قشنگی داشته باشی عزیز دلم ممنون بابت عاهای خوب :)
منم آن کتاب را خیلی دوست دارم . ممنونم .
ای جان چه حس خوبی
چه اوقات خوبی رو باهاش تجربه میکنی
راستش منم خیلی وقته دلم هوس یک نی نی کرده اما هنوز شجاعت داشتنش رو پیدا نکردم انگار...
ایشالا وقتش برسه به سلامتی و خوشی باشه.
مادر بودن حس خیلی خوبیه....شاید تنها چیزی باشد که ترغیبم می کند به ازدواج فکر کنم...
حس خوبیه .