ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بهترین سفر عمرم بود. چه خوب که هربار میآیم مینویسم بهترین بود. و بعد از آن باز اتفاق بیفتد.آنقدر که دلم میخواهد باز ببینمش و باز دورباره سفر گروهی ترتیب بدهد دعا میکنم ممنوعالخروجیش برجا باشد که نرود. تا وقتی که من زنده هستم او باشد و من از بودنش بیاموزم و در کنارش نفس بکشم و بخشی از خاطرات او باشم. تمام آرزویم این است. باز بنویسم و از نوشتن دربارهی او سیر نشوم. مهربانیش را بر من تمام کرده. تمام قد. و من نمیتوانم عاشقش نباشم. عشقی اساطیری که نمیتوانم توصیفش کنم و آغوشش در لحظهی خداحافظی که هزار بار منتظرش بودم و تصورش میکردم و داشت از دستم میرفت را با خندههایش قاطی کردم و خودم را به دستهایش رساندم. بعید بود اما شد. مثل همان وقتی که صدایش را هزار میشنیدم و جملاتش را از حفظ بودم و تکرار میکردم. فکر نمیکردم روزی اینقدر بهش نزدیک باشم که مخاطب کلامش قرار بگیرم. با تمام دردها و رنجهایم و لحظات کشندهای که در زندگی دارم میخواهم که باشد و منم در کنارش باشم همینقدر دور و همینقدر نزدیک. برایم بسیار عزیز و محترم است. نوشتم که فراموش نکنم و سالهای بعد بیایم و باز از عشقش و بودنش بنویسم.