بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بهترین سفر عمرم بود. چه خوب که هربار می‌آیم می‌نویسم بهترین بود. و بعد از آن باز اتفاق بیفتد.آنقدر که دلم میخواهد باز ببینمش و باز دورباره سفر گروهی ترتیب بدهد دعا می‌کنم ممنوع‌الخروجیش برجا باشد که نرود. تا وقتی که من زنده هستم او باشد و من از بودنش بیاموزم و در کنارش نفس بکشم و بخشی از خاطرات او باشم. تمام آرزویم این است. باز بنویسم و از نوشتن درباره‌ی او سیر نشوم. مهربانیش را بر من تمام کرده. تمام قد. و من نمیتوانم عاشقش نباشم. عشقی اساطیری که نمی‌توانم توصیفش کنم و آغوشش در لحظه‌ی خداحافظی که هزار بار منتظرش بودم و تصورش می‌کردم و داشت از دستم می‌رفت را با خنده‌هایش قاطی کردم و خودم را به دستهایش رساندم. بعید بود اما شد. مثل همان وقتی که صدایش را هزار می‌شنیدم و جملاتش را از حفظ بودم و تکرار می‌کردم. فکر نمی‌کردم روزی اینقدر بهش نزدیک باشم که مخاطب کلامش قرار بگیرم. با تمام دردها و رنجهایم و لحظات کشنده‌ای که در زندگی دارم می‌خواهم که باشد و منم در کنارش باشم همینقدر دور و همینقدر نزدیک. برایم بسیار عزیز و محترم است. نوشتم که فراموش نکنم و سالهای بعد بیایم و باز از عشقش و بودنش بنویسم.