سرش رو بالا آورد.آسمون بلند اونقدر آبی بود که دلش خواست پرواز کنه.دیگه برای همیشه آسمون مال خودش بود و زمین زیر پاش خونه اش .قدم زد و تمام خیابون دراز شهر رو روی لبه جدول پیاده رفت.اونقدر وقت داشت که می تونست تمام شهر رو پیاده بره .و فکر کنه.فکر کنه که دیگه آرامش و سکوت رو بدست آورده .
صدای بلند کسی به اسم پدر همیشه او رو می ترسوند .دعواها و داد و بیدادها تمومی نداشت .مامان یا غر می زد یا جوابشو نمی داد .و بابا هم که اخبار می دید و سیگار دود می کرد.برادرش هم با دوستاش بیرون بود.خونه براش معنی نداشت .خونه برای او یعنی آرامش سکوت و مهربونی که هیچ کدوم وجود نداشت!
برای همین از خونه ای که براش جهنم بود رفت .رفت و دیگه هرگز برنگشت.
؟؟؟
همه در سر هوای رفتن دارن!!و گاهی عده ای به فکرشون جامه عمل میپوشانند..خوش به حالشو ن!!
ممنون!
سلام وبلاگ خوبی داری اما کم بیننده است چرا ؟