ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
باز باید بنویسم بیشتر و بیشتر. از همین صبحهای قشنگ اردیبهشت که میگذرد.ابرها تپی آسمان ولو شدهاند. پرندهها میخوانند و من وسط این همه زندیگ، باید خودم را از این رخوت بکشم بیرون و زندگی کنم. بدون سوی زندگی. هر طرفی را نگاه کنم گرد مرگ پاشیده، غم و افسردگی. هر شب گریه میکنم اما صبحها طور دیگری است. انگار با صبح خال بهتری دارم و از شبهای تنهایی میترسم. شبها که تنها میمانم سخت است. اما روزها همه را دوست دارم و سعی میکنم مهربانی کنم. حتی با کسی که دلم را شکسته. سخت هم شکسته.