ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
انگار باید چیزى مى نوشتم.
نمى دانم چه.
اما بهت زنگ زدم بدون اینکه حرفى داشته باشم.
بعد تو دلت مى خواست حرف بزنى و حالم را بدانى اما من حرفى نداشتم که خوشحالت کنم.
هیچ فیلمى ندیده بودم، هیجان زده از هیچ کتابى نبودم.
تاتر نرفته بودم. سینما نرفته بودم. حتى این هفته برایت عکسى از پیاده رویم نفرستاده بودم. چون نرفته بودم. این هفته شلوغترین و بى برنامه ترین و با برنامه ترین هفته ام است.
نشد بهت بگویم که عروسى دعوتم.
فقط عکسهاى ٢٠١٤ تا ٢٠١٩ ام را مرتب کرده بودم و تاریخ زده بودم. هر وقت که موهایم را کوتاه کرده بودم، آن موقع که چترى داشتم، وقتى دخترى شده بودم با موهاى قرمز.وقتى بنفش و آبى شده بودم. وقتى آرایش کرده بودم، وقتى رفته بودم عروسی.
همه اینها را با دقت دیده بودى و چاقى حاملگیم رفته بود و شده بودم من پنجاه کیلویى سابق. حالا منتظر عکس ٢٠٢٠ خودم هستم.
روزهائى که با من رفته است. تلخ و شیرین، با عشق و بدون عشق. خوشحال بوده ام یا غصه داشته ام.
عکسها زنده گیم را بهم نشان دادند. لاک زده و بزرگ لبخند زده بودم . پیر شدنم را بهم نشان دادند. موهایم که یکى یکى سفید شدند. دخترکم بزرگ شده و خودم به سمت چهل سالگى پیش مى روم.
دخترکم بزرگتر مى شود و من همانم. همان که از شنیدن صدایت ، صداى پیرنشده ات، هیجان زده مى شود.
همانم که به خودم تلقین مى کنم همان ذره کوچکى هستم در هستى که مى خواهد روحش در جریان کائنات حل شود و اینقدر به همه چیز گیر ندهد و رها کند.
بیستم آذر ٩٨
به یادم آوردی مرسی