بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

توی دلم رخت میشورند. می ترسم. باید بترسم. از خودم و هر چه درحال اتفاق است. روزگارم قرار نبود اینطور باشد. حالا انگار بهم گفته باشند تا میتوانی بخور. فقط مینویسم. می نویسم. گاهی گریه سبکترم می کند اما دیگر گریه ام هم نمیگیرد. اوضاع وخیمی شده. باید برگردم. باید بروم و دیگر نباشم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد