بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پرستار شاگردم دیروز دلش گرفته‌بود. از دست مامان و بابای بچه. چندسالی می‌شود که به خانه اینها رفت و آمد می‌کنم. بچه را از یک سال و هشت ماهگی می‌شناسم. بچه چیزی می‌خواسته که هر چه گشته‌بود، پیدا نکرده‌بود. شب بابای بچه زنگ زده‌بود. زن غصه خورده‌بود. دلم گرفت. چرا وقتی قدرت داریم زور می‌گوییم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد