ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
اشکهایش با هر حرفی روان بود. جلویش نشستهبودم و با هم آش شلهقلم کار هم میزدیم. نمیتوانستم پا به پاش گریه کنم. گریه جانم را میگیرد. حرف زدیم. به حرفهایش گوش دادم. و حالا نزدیکیهای صبح به آن قبرها فکر میکنم و تصویر روشن و زیبای بچهها و زنان زیبا و پسرکان جوانی که مردهبودند و عکسشان بالای سر سنگ قبرهایشان حک بود، دلم را لرزاند. سرم را توی بالش فرو میکنم. نمیتوانم از مردن فرار کنم. نشستهبودیم کنار قبر احمدرضا احمدی و باز اشکهایش جاری شد. گفت لحظه به لحظهی مردن خالهاش و دفن کردنش، نبودنش، جان دادنش... به همهی اینها با جزئیات فکر کرده. این چند روز آنقدر پوکساید خورده که دیگر اثری ندارد. گفت همهاش حوابیده. خانهاش زیر و رو بود. هیچکاری نمیتواند انجام بدهد. ظرفهایش را شستم. مرغها را در فریزر گذاشتم. برنج خیس کردم. در آن واحد مسخرهبازی در آوردم تا کمی فراموش کند. با بچهها کل کل کردیم. آنها بازی میکردند و مشق مینوشتند. او هم کنارشان بود و گاهی به من سر میزد. ما داشتیم زندگی میکردیم و میدانستیم که مریضی ذره ذره جان عزیزترینهایمان را میگیرد. توی کلاس صبح به این فکر میکردم مدل انسان چطوری است؟ اینکه رشد کند و آموزش ببیند و بزرگ شود. درد بکشد و با رنج در تنها ماندن ادامه بدهد. و بعد با ر روی قبرها را یکییکی خواندیم و برای جوانان آه کشیدیم. برای لبخندهای از دست رفته. روی بعضی قبرها گل تازه و شمعهای نو بود. تاریخ تولدشان گذشتهبود. اگر زنده بودند سی ساله ، بیست و پنج ساله، سی و چهار ساله و ... میشدند. چه شانسی داریم ما که زندهایم و زندگی میکنیم لابد. باز از مرگ ترسیدم. باز از اینکه خاک بریزند روی تنم، روی دستهایم که زمانی برای آغوش باز میشده میترسم. ولی این مرگ لعنتی بالاخره خواهد آمد و کاری جز تسلیم شدن ندارم.