ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
در دلم شوقی از زندگی بود با اینکه داشتم به آهنگ مرگ تدریجی یک رویا گوش میدادم و سریالی بود که باهاش خیلی همذاتپنداری داشتم. یک جورایی رویایم بود. کتاب چاپکردن دختر نویسنده و عاشق شدنش و آن ماجراهای بعدش. چند بار دیدم. رسیدم نزدیکیهای مدرسه. زمینی رسیدم که ساختمانی نبود و ناگهان قرمزی خورشید مبهوتم کرد. مثل یک آبنبات نارنجی از زیر ابرهارخودش را بالا کشیدهبود. و با خودم گفتم وای قلبم. ایستادم. عکس گرفتم. میخواست اشکهایم جاری شود. جوری قشنگ بود که دلم میخواست کسی پیشم بود و احساسم را برایش بگویم. اما خب مثل همیشه تنها بودم.
جان و
عزیزم
دلت همیشه سلامت و
خووش
تو هم همینطور