بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

در دلم شوقی از زندگی بود با اینکه داشتم به آهنگ مرگ تدریجی یک رویا گوش می‌دادم و سریالی بود که باهاش خیلی هم‌ذات‌پنداری داشتم. یک جورایی رویایم بود. کتاب چاپ‌کردن دختر نویسنده و عاشق شدنش و آن ماجراهای بعدش. چند بار دیدم. رسیدم نزدیکی‌های مدرسه. زمینی رسیدم که ساختمانی نبود و ناگهان قرمزی خورشید مبهوتم کرد. مثل یک آبنبات نارنجی از زیر ابرهارخودش را بالا کشیده‌بود. و با خودم گفتم وای قلبم. ایستادم. عکس گرفتم. می‌خواست اشکهایم جاری شود. جوری قشنگ بود که دلم میخواست کسی پیشم بود و احساسم را برایش بگویم. اما خب مثل همیشه تنها بودم.

نظرات 1 + ارسال نظر
Baran چهارشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1403 ساعت 17:00

جان و
دلت همیشه سلامت و
خووشعزیزم

تو هم همینطور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد