بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

باز باید بنویسم بیشتر و بیشتر. از همین صبح‌های قشنگ اردیبهشت که می‌گذرد.ابرها تپی آسمان ولو شده‌اند. پرنده‌ها می‌خوانند و من وسط این همه زندیگ، باید خودم را از این رخوت بکشم بیرون و زندگی کنم. بدون سوی زندگی. هر طرفی را نگاه کنم گرد مرگ پاشیده، غم و افسردگی. هر شب گریه می‌کنم اما صبحها طور دیگری است. انگار با صبح خال بهتری دارم و از شبهای تنهایی می‌ترسم. شبها که تنها می‌مانم سخت است. اما روزها همه را دوست دارم و سعی میکنم مهربانی کنم. حتی با کسی که دلم را شکسته. سخت هم شکسته.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد