نمی گذارند برای خودم باشم . برای خودم زندگی کنم . حتی در عقیده و دین که خصوصیترین چیز یک انسان است اجازه نمی دهند مستقل باشم . گاهی چقدر زندگی کردن با عزیزترین کسها هم سخت می شود . کاش می گذاشتند مثل گلدان یاسم باشم . از اوایل بهار که به حیاط بردمش شروع کردن به خشک شدن . برگهایش ریخت . ساقه هایش خشک شد و انگار مرد . مامان هرسش کرد و من فقط آبش می دادم . و حالا که تابستان آغاز شده برگ تازه داده است و حتی دیروز گل کرده بود که بویش مستم کرد . نمی گذارند حتی خودم قدم بردارم . هنوز دستم را می گیرند . دورم میله های آهنی گذاشته اند و می گویند رشد کن . بزرگ شو . عاقل شو . می شود آیا ؟ صبر ندارند . می خواهند زود به نتیجه برسند . اما من برای گل دادن شمعدانیم خیلی صبر کردم و حالا هر روز از گلهای صورتیش لذت می برم . دعا می کنم اگر قرار است با بچه هایم این گونه باشم هرگز مادر نشوم .
سلام
به وبلاگ ما هم سر بزن
خوشحال می شیم
salam weblage jalebi darin be man ahm sar bezanin va avsam nazar bedin rasti ba tabadole link che torin age maiel bodin kode toona vasam comant bezarin to weblagam va kod e amnam gharar bedin miam mibinam fadatsham bye
چطوری دخمله ؟ مگه تو حالا همسر شدی که انقد عجله داری مادر بشی؟ {جاست فور کیدینگ}
خودتو گول نزن.هر مادرو پدری عزیز نیسن.
خاک تپید .
هوا موجی زد.
علفها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم
طنین تاریکی تو.
سکوتم را شنیدی:
بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خاست.
درها را خواهم گشود
در شب جاویدان خواهم وزید.
چشمانت را گشودی:
شب در من فرود آمد.