ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دخترک که همان دختر ِِ کوچک می شود ، که هر کس می دیدش فکر نمی کرد بالای بیست و پنج سالش باشد و همه زیر ِ آن را تخمین می زدند بعضی عصرها یا غروبها چادری با گلهایی بزرگ شبیه بنفشه های دم ِ عید یا گلهای گلابگیری قمصر ِ کاشان به سر می کرد ،و می آمد می نشست رویِ مبلهایِ استیل ِ نارنجی و چشمهایش را می دوخت به بندهای ِ اسلیمی و گلهای ِ ختایی ِ وسط ِ قالی ِ کاشان ِپهن ِوسط ِ پذیرایی. قبل از آنکه چادرش را بسر کند ،گاهی دلهره می گرفت .با اینکه خیلی کار داشت برای انجام دادن و فکرش پر بود اما باز هم دلشوره ول کُنش نبود . هیچ کس هم نمی فهمید .از صبح شروع می کرد به شستن و سابیدن .تمام خانه را مثل روزهای قبل از سال نو، می تکاند .آخر سر هم نوبت خودش می رسید .دوش آب ِولرم می گرفت . موهایش را با دقت خشک می کرد و با بُرس پیچ بزرگی صاف و لختشان می کرد ، می ریخت روی ِ شانه هایش. ماتیک ِ کمرنگی می زد . عطر ِمورد ِ علاقه اش را کمی به گردنش می پاشید ، کفشهای جیر ِپاشنه کوتاه ِ قهوه ای اش را به پا می کرد .لا به لای کارهایش دزدکی به ساعت هم نگاه می کرد .تا بالاخره می آمدند .گاهی با گل و شیرینی ، گاهی فقط گل و بعضی وقتها هم دست ِ خالی . گاهی تعداد زیاد ، گاهی هم خیلی کم . دخترک نه چایی می ریخت می برد نه قهوه یا هر چیز دیگر . مامان یا خاله اش همیشه اینکار را می کردند . او فقط توی آشپزخانه دلش به تاب تاب می افتاد تا صدایش کنند . و هر بار مثل بار ِ اول . دلشوره می گرفت و اضطراب .و وقتی صدایش می کردند ، یک نفس عمیق می کشید و بعد از خاله اش می پرسید خوبم ؟ و او می گفت آره خوبی .و قدم می گذاشت توی سالن و بلند با صدایی لرزان سلام می کرد و می نشست روی صندلی و نگاهش را می دوخت به فرش . تصمیم داشت یک روز بنشیند نقشه فرش را بکشد از بس که طرح پیچشهایش را دوست داشت، گلهایش را، آن همه ناز و ادایی را که این باغ ِکوچک پهن شده وسط پذیرایی داشت ، نمی دانست کی اما به همین زودی ها . از بس که با طرحهایش هر چند وقت یکبار هر موقع که هر کس برای خواستگاری می آمد درد و دل کرده بود و با انگشت سبابه بر کف ِ دست عرق کرده اش کشیده بود .آنها شاهد همه احساسهایش بودند .فقط آنها می دانستند که چه دریای پر تلاطمی است وقتی روی آن صندلی لعنتی می نشیند و هی سرش را پائین می اندازد و خیره به گلها می شود .
و هر بار از خودش می پرسید بالاخره آخر ِقصه چه خواهد شد ؟
مگه بازم خبری بود؟ نتیجه چی شد؟
چه فایده وقتی بفهمی آخر قصه چه خواهد شد ، همین لذت تو کف موندنش قشنگه ...
فهمیدمش
آخر قصه بشور و بسابه یکیش خود من ! چای هم نریختم عنر عنر نشستم و از تماشای سیمای محجوب شوهر آینده ام لذت بردم.