ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زن پشتش را به مرد کرد و خوابید . مرد با دست محکم صورت زن را به طرف خودش کرد و گفت : بعد از ده روز می گویی نه ؟ و زن گفت حوصله اش را ندارم .
چراغ خواب کوچکی روشن بود .
مرد عصبانی شد و سیلی محکمی به صورت زن زد . زن خودش را جمع کرد و ناخود آگاه دستش را بسمت صورتش برد .
مرد زن را رها نکرد و همین طور او را زیر مشت و لگد گرفت . حالا صدای ناله زن بلند شده بود . گریه می کرد . و مرد همچنان حرف می زد و زن را کتک می زد .
مرد دیگر خسته شده بود . و زن مچاله گوشه تخت افتاده بود . عقل مرد رفته بود جای دیگرش و فقط با آن فکر می کرد . و تا کام خود را نگرفت زن را رها نکرد .
ساعت از چهار گذشت و بالاخره چراغ خاموش شد .
صبح که بیدار شد ، فکر کرد زن هنوز قهر است . تکانش داد . زن همانطور مانده بود و بدنش سرد سرد .زن مرده بود .