ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چیزهایی در درونم فرو می ریزد ، چیزهایی که انگار توقعش را ندارم ،دیگر نمی خواهم غرغرو و غیر قابل تحمل باشم ،
تلفن را خودش بر می دارد و صدایش با تأخیر می آید .پر از شادی است و می گوید کاش بودی ، دلم می خواست بودی و تنها تو هستی که این لحظات حرفهایم را می فهمی ، این بار می گذارم نازی حرف بزند و من بیشتر سکوت می کنم ، می خندد و می گوید شوهر نکردی توی این سه هفته ؟ خنده ام می گیرد ، می گویم فکر کن ، تو نباشی عمرا ً ، تند تند تعریف می کند ، خانه داری ، غذا پختن ،آش رشته و چلو کباب ، کتابخانه و هوای سرد ، اینجا هم خبری نیست ، معمولی مثل همیشه ، حرفی از برگشتن نیست شاید تا یک ماه دیگر ، می گوید همش به یادتم و می گویم من هم همش خواب می بینم اومدم پیشت ، زندگی همین است ، که تو پاشی بروی و کیلومترها از اینجا که خانه ات بوده فاصله بگیری و بعد هم خودت تعجب کنی که چی شده که اینقدر تو خودتی و مثل عصا قورت داده ها شده ای و از خانه بیرون نمی روی و می نشینی و برنامه های آلمانی را می بینی و لغت در می آوری ، هی تو داری چیکار می کنی ، گفتم خودت را رها کن ، کاری که خودم هم باید بکنم ، دلتنگیم کمتر می شود ،زندگی همین است که هست ، غصه و شادی ، بالا و پائین ، پس چرا غصه بخورم که کسی که دوستش دارم بهم توجهی نمی کند و هزاران نفر هستند که منتظر توجه من هستند ، دارم فکر می کنم این یکسال و نیمی که ندیدمت چه شد ، چه می کردم ،ازت متنفر بودم ؟ بهت فکر نمی کردم ؟ نه دوستت داشتم مثل حالا و دلم خیلی برایت تنگ می شد و هی با خودم مبارزه می کردم و نک و نالهایم را نمی نوشتم و توی خودم می ریختم و حواسم به کار کردن و دانشگاه بود و حالا هم باید همین طور باشد ، انگار نه انگار ، چون اگر ملالی نباشد جز دوری پس چرا بهم نزدیک شویم که از هم متنفر شویم ؟
آقا معلم دیشب که باران می بارید ما همه اش بیدار بودیم .شما چطور؟