ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بیشتر روزها نزدیک دکه روزنامه فروشی می بینمش ، شاید برایت جالب باشد ، آخر یادت هست آن روز سرد زمستانی ، آن نمایشنامه نویس فرانسوی آمده بود دانشگاه ، بعد از همه سخنرانی ها ایستادیم کنارش و شروع کردی حرف زدن و من مانده بودم که استاد چرمشیر را نگاه کنم یا تو را ، به تازگی رقص مادیان ها و روایت عاشقانه ای ازمرگ در ماه اردی بهشت اش را خوانده ام و وقتی در کتابخانه کار می کردم ، جای تمام کتابهایش را حفظ بودم ، حالا بعضی روزها نزدیک به هشت صبح ، می بینمش ، همان طوری که بود ، مثل امروز که داشت با دقت فراوان روزنامه شرق را ورق می زد و حواسش به هیچ جا نبود جز نوشته ها و من دلم می خواست بروم بگویم سلام استاد ، صبح بخیر اما نخواستم خلوتش بهم بخورد و دلم خواست که دانشگاه باز هم ببنمش ، مثل همان موقع که داشتم یک فیلم مستند برای درس مبانی رنگ می ساختم که اگر رنگ نبود چی میشد ؟و برایم حرف زد و من خیلی کیف کردم ..