ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پدربزرگم روی ویلچر نشسته بود و مثل اون وقتها نیم رخش ، وقتی می خندید مثل حرف دال می شد ، ازم حال یکی از اقوام مادرم را پرسید و بعد ساکت شد ، بالای سرمان پر بود از درختان بزرگ که گلهای یاس خیلی بزرگی داشتند و بوی بهار نارج می داد ، شاید آنجا بهشت بود ...
خیلی خوب بود؛ تصویری و رویایی!