ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
چشمهایم را که می بستم ، قرمزی پلک گرمم را می دیدم و لحظه ای بعد بازش می کردم ، صداها را می شنیدم ولی هیاهو بود نه صداهای مشخصی . دانه های عرق از پشت گردنم می آمد پائین .داشتم در سرمای عجیب دستها و پاهایم می سوختم و انگار دروازه آن دنیا را می دیدم . سرم را نمی توانستم روی بدنم تحمل کنم . دو تا آمپول زدم تا کمی سرپا شدم .تاتری هم که قرار بود دیشب برویم ، نرفتیم . حتی نتوانستم کلاس لگو را بروم ، نه می توانستم و نه به خاطر بچه ها ، مبادا مریضشان کنم . از بس که به آدم می چسبند .یک مانی فسقلی دارم که آن هفته داشت از تب می سوخت و چسبیده بود به من و هی دستم را می بوسید .روی پایم نشسته بود و کل کلاس در آغوشم بود تا پدرش آمد دنبالش . مامانم پرسید چرا مامانش نیامد دنبالش و من نمی دانستم چه باید بگویم .
حالا بهترم . خدا را شکر .
هرگــــز هراس به دل ندارم که نگــــاهی سطـــحی...
مرا مـــورد قضاوتی ناعـــادلانه و نابخـــردانه قـــرار دهـــد...
عده ای معیارشان چشمهاست ...
من می شناسم همه آنچــــه در وجـــــود مـــــن است ...
آری ..برای شنـــاخت و قضاوت، همراهی فکـــــر نیز لازم است .
مرا باکــــــی نیست، از محکـــــــمه چشــــــــم ها..........!!!
فکر کردم تو دلت نی نی داری.
من هم یک هفته است که این سرما خوردگی آویزانم شده است و نفسهای راحت شبانه و بیداریهای کتاب خواندن شبانه را از من گرفته است... این روزها اینقدر با شربتهای خواب اور گیج خواب بودم و حالت افقی داشتم که دارد کم کم فراموشم میشود که روزی هم من عمودی می استادم و تمام خانه از شر و شور من روی هوا بود!