ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
دور سرم پارچه ای پیچیده بودم و چشم بند خوابم را یکطرفی کشیده بودم روی چشم چپم . صدایم را کلفت کرده بودم و برای بچه ها نقش ناخدای کشتی دزدهای دریایی را بازی می کردم .از توی بطری خالی شیر نقشه سوخته ای بیرون آوردم و نقشه گنج را بهشان نشان دادم.علامت زده بودم زیر یک درخت .بعد قرار شد با لگوهایشان کشتی و وسایل سفر بسازند.بچه ها پاروهای خیالی را با شمارش من تکان می دادند و کشتی ما به جلو می رفت تا برسد به جزیره گنج .با دوربین هایی که بچه ها درست کرده بودند از دور جزیره پیدا شد. با هیجان کشتی را در اقیانوسی متلاطم جلو می بردیم که یکی از بچه ها گفت خانوم بس کنید این مسخره بازی رو ! منم با جدیت گفتم این مسخره بازی نیست ، ما داریم می رویم جزیره ،دنبال گنج .
شوکه ام کرد حرفش
چرا اینقدر زود بیحوصله شده این ؟
چه شغل دوست داشتنی ای داری....
بیا منم ببر
چه تخیل قوی ای.خوبه.
کاش میشد زندگی را با لگو ساخت خانوم معلم...
کاش میشد...
کاش میشد خودت را شبیه دوربین های بچه های تو ساخت و
به آن دور دورها خیره شد...
به خوشبختی.
کاش...
بچه هه اعصاب نداشتا:/