چیزی که این روزهایم را رنگ می بخشد ، بی حوصلگی است .دیگر حوصله کلاسهایم را ندارم، بچه ها که بهترین بهانه بودند برای زندگی ، دلم می خواهد بنشینم و نگاهشان کنم . امروز که ادای یک ربات را در می آوردم از صدایم ذوق کرده بودند و دستهایم را مثل یک آدم آهنی تکان می دادم ، کیف می کردند. کاش احساسی نداشتم و می توانستم این پتک ها که بر سر و دلم می خورد مثل یک آهن ، تحمل می کردم و قوی تر می شدم . این درد که فهمیده نمی شوی ، بدترین درد است . این درد که آرزوها و بهترینهایی که برای زندگیت بخواهی ، برای دیگری شوخی است و نمی فهمد ؛سخت است .سخت است که بغض کنی روبه رویش و او باز هم سرتکان دهد و بگوید نمی فهمی . اینکه چند وقتی منفی باران شوی و هر چه خوبی است برای دیگران باشد تا بالاخره روزی روزگاری برای تو هم نعمتی است اما می ترسی .از حضورش می ترسی.از آینده می ترسی. از هیچ می ترسی.از صدای جیغ و شیون می ترسی. از زندگی می ترسی. از خودت می ترسی. آرزوها می ماند و دستهای خالی . آرزو می شود نقاشی و خاطره و شعر که فقط نوشته یا کشیده می شود . کاش واقعیت بود .کاش هر چه آه می کشیدی داشتی . کاش هر که هر چه خواست ، بخواهد و داشته باشد.
مادر یعنی صبوری...صبوری را یاد بگیر تا مادر شوی...
کاش رویای هیچ کس خراب نشود.
کاش...
چقد حالت شبیه منه
دلم میخواد فقط زندگی رو تماشا کنم
چقدر من تو را از ورای این صفحه های مجازی دوست دارم دوست بدون امضای من
چقد برایم آشنایی
ممنون دوست عزیزم
این روزهای من...