زنی را به تازگی شناخته ام که اصلا نمی دانستم زندگیش این همه درد دارد ، نه می نالد ، نه غر می زند و نه اخم می کند و هیچ کدام از مشکلاتش شبیه من نیست . شاید از من بدتر است و خم به ابرو نمی آورد . سه سال است فقط حرفهای معمولی می زند و کاری به شوهرش ندارد . خودش می گوید ما همخانه هستیم فقط . نگرانم نمی شود . هر ساعتی که به خانه برگردم . دوستانم بیشتر از او بهم زنگ می زنند یا با من حرف می زنند . تصور می کنم ، او را در خانه . همه کار می کند . آشپزی ، نظافت ، لباسهایش را می شوید و خانه داری اش کامل است . با اینکه دیگر هیچ احساسی نسبت بهم ندارند . درسش را تمام کرده ، مثل من کار می کند . و بعد از کار تازه با دوستانش تفریح می کند . می گوید همسرش گوشه گیر است . در این سه سال با هیچ کدام از اقوامم بیش از سلام و خداحافظ حرفی نزده .خانواده اش نمی گذارند که از همسرش جدا شوند .می گویند باید تا آخرش رفت .پنج ماه خانه اش را ترک کرده اما هیچ فایده ای نداشته . هیچ تغییری نکرده . نه زندگیش نه شوهرش . خودش همه کارهایش را انجام می دهد حتی دیروز ماشینش را برده بود تعمیرگاه .و حالا تنها سرگرمی اش مهمانی رفتن با دوستانش است . با مادرش جنگیده و وقتی این جمله را می گوید اشک توی چشمانش جمع می شود .
سکوت دردناک یک زن یا شاید یک زن مسکوت از همه جا رانده... زن تنهای تنها ... تلخ بود
چه تلخی بی پایانی!
همینه دیگه
یه روزی اونقدر جنگیدم تا چیزی رو بدست بیارم که حالا کمی خفیف تر از اون زن حال من باشه ...
ای بابا
باید همین الان تمامش کند...مگر چقدر آدم زنده است...باید تمامش کند ...با وجود هر خانواده ایی...با وجود هر مادری...تمامش کند...حیف است...حیف است آن زن...حیف است زندگیش....
تماشا کن مرا گاهی..