خوابهایم را از روی دیوار آلبالویی جمع می کنم ، خوابها یا خاطره ها ،چه
فرقی می کند . من با هر دو زندگی می کنم . وقتی تو بخواهی بیایی ، دیگر نه
جای خواب است ، نه خاطره . من با تو در حال زندگی می کنم .قابهای روی دیوار آلبالویی را جمع می کنم و یکی یکی و آرام . کوچک و بزرگ ، عکسها و نقاشی ها . عکس هایی که خودم گرفته ام ، کارت پستالهایی که از موزه معاصر خریده بودم . با دستمال تمیزشان می کنم و بعد می پیچمشان لای روزنامه ، آگهی همشهری ، که خانه ام را به تازگی در آن آگهی کرده ام . بعد همه اشان را یکهو در کارتنی می گذارم که قرار است رویشان بنویسم : قابهای روی دیواری که قبلا ً آلبالویی بود . دیوار اتاق دخترکی که روزگاری را اینجا گذرانده و حالا مادر شده . مادر کودکی که خاطره هایش را جمع می کند و می گذارد در صندوقخانه ای دور از دسترس . برای اینکه می خواهد با کودکش دوباره متولد شود ، دوباره از نو همه خوبیها و زیباهای این دنیای بزرگ را تجربه کند . دوباره عاشق شود . دوباره آفتاب را ببیند از دریچه نگاه فرزندش . و بی خیال این همه سال و ماهی بشود که بر خودش رفته . بی خیال همه غصه ها و سختی ها ، می خواهد با کودکش از نو ، شادی کند و بخندد بر هر چه پیش آید .
وقتشه تو فکر نوشتن یه کتاب باشی . نوشته هات خیلی زیبا و با احساس شدن دختر جون :)
مادری که با دخترکش زاده می شود...
پس بلند تر بخند