ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
وقتی با هم هستیم ، هستمان هست می شود و روزمان تا آخر ساخته می شود.
من و دخترک تا هر وقت که تلفن خانه زنگ نخورد ، می خوابیم . حتی تا لنگ ظهر . اما نمی شود . من بیدار می شوم تا ناهار و شامی بار بگذارم تا دخترک که بیدار می شود همه وقتم بشود مال او و حواسم پیشش باشد تا دلش نگیرد . دیروز که کف پذیرایی دراز کشیده بودیم زیر پتوی گرم و نرم سرخابیمان برایش داستان گرگ زخمی را خواندم که توی دلش یک نی نی گرگ داشت و یک بچه بهش کمک می کند . و بعد هم قصه زرافه کوچولو که فکر می کند دوستانش روز تولدش را فراموش کرده بودند . او به قصه ها گوش داد و هیجانش را با تکان دادن دست و پایش نشان می داد و گاهی صدایی در می آورد . و من چشمهایم گیج خواب شده بودند . بقیه نقاشی های سه چرخه همشهری را بهش نشان می دادم و ذوق می کرد .
حالا هم خوابیده .
و نوزده مهر سه ماهگیش هم تمام شد و امروز برایش لباس پائیزی خریدم .
اولین باران پائیز ، لیوان چای پشت سر هم و گرمایی که احساسش می کنم .
اولین پاییزش رو چه قشنگ براش ساختی بدون امضا، چه مادری بلدی :)
نمی دونم . اما خودم از این کارها لذت می برم امیدوارم سِلما هم خوشش بیاد .
جواب دو تا سوالمو گرفتم...تاریخ تولد و سن سلما جان:-*
پس واقعن اینهمه مدت گذشته!!!!
چقدر مامان خوبی هستی!لذت میبرم از این مدل مامانا!:-*
مرسی عزیزم