همیشه خوبترینها اتفاق نمی افتد . همیشه خوبیها کنار هم جمع نمی شود و شادی زمانی معنی پیدا می کند که غم داشته باشی و در اوج تیرگیها ، نورهای روشن خوشبختی - مثل اشعه های باریک از لابه لای ابرها- پیدا می شوند . خوشبختی کوچک ما زمانی است که سه تایی توی ماشین می خندیم . من و مردخانه و دخترک. وقتی من نفس زنان از نمایشگاه کتاب تا ماشین را با یک کیسه سنگین پر شده از رمان در جستجوی زمان از دست رفته و رویای مادرم می دوم. بهترین هدیه های تولد یکی یکی ظاهر می شوند . با اینکه چند روز قبل اشتباهی بزرگ کرده ام و یک میلیون از پول بابا را به باد دادم و برگشت پذیر هم نیست و دو سه روزی همه اش اخمهایم توی هم است .امروز که روز تولدم بود ، شادی ظاهر می شود . در هدیه های تولد . ترانه علیدوستی کنار مانی حقیقی نشسته است در غرفه نشر مرکز و من بدون اینکه بدانم و کاغذها را بخوانم که ترانه امروز در همین ساعتی که من اینجام ، نشسته که کتابش را امضا کند ، کتابی که ترجمه کرده را می خرم و وقتی دارم حساب می کنم ، می بینمش با همان نگاه مهربان با همان لبخند توی فیلمهایش و چقدر دوست داشتنی است . بلند می گویم خانوم علیدوستی ،می شود کتابم را امضا کنید ، و البته برمی گردد و با مهربانی جواب مثبتش را اعلام می کند و بزرگترین هدیه تولدم شاید همین امضا باشد که گفتم برای دخترم بنویس ، پرسید با همان سین ، من گفتم بله و من معنی اسمش را گفتم زن صلح طلب و معنیش برایش جالب بود و امضا کرد .من هیجان زده مثل همان موقعها که عاشق بودم کل شبستان نمایشگاه را با کتاب هفت جلدی زمان از دست رفته دویدم و خیس از عرق و شادی بودم . بعد هم ناهار روی پل طبیعت . خیلی عالی بود . از آن بالا همه چیز رنگ دیگری داشت .با اینکه تنها بودیم و هیچ کس ما را جایی دعوت نکرد و نبرد اما خودمان شادی را به دلهایمان دعوت کردیم .