برگشت . کمی از آرامشم برگشت . شاید خاصیت توکل و توسل باشد و حتی قطره اشکی هم نداشتم که بر این بغضهای ناتمام بریزم اما حرف زدن با نازی - نه اینکه درد و دل باشد ، همین حرفهای معمولی - کمی آرامم کرد و دخترک هم کمی بهتر شده .
امروز بهترین خاطره برای مریم و حسین شد . دو دوست قدیمی که به قول خودشان من باعث و بانی دوستی شان بودم . امیدوارم که روزهای بهتری در پیش داشته باشند . لباس عروس تن دخترک کردم و چند تایی عکس هم با مریم انداختیم توی حیاط نازی . نازی جلوی همه باز هم گفت همه دوستهای من دوست او هستند و من نمی دانستم آن وقت که دوستش می داشتم چه نعمت بزرگی دارم بدست می آورم و خدا را برای این دوستی و مهربانی دائمش شکر می کنم .
خیلی باحال مینویسید
آخی عزیزم ... سلما چه عروسکی شده باشه با لباس عروس ... امروز عروسی بودید؟ چقدر خوب. این قدر دلم عروسی می خواد. انشالا خوشبخت باشند.
اره . عروسی بهترین دوستانم بود . ممنون .ساقدوش عروس شده بود فسقلی
امیدوارم همیشه اتفاق های خوب باشه مثل این پست نسبتن خوب (:
ممنون . امیدوارم بهتر هم بشه
ایشاله همیشه دلت شاد باشه
روزگار باهات مهربون:))
مرسی عزیزم
ساقدوش عروس؟ ای جونم ... جای کیک عروسی نخوردنش؟
عزیزم مم مرسی