ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زن ایستاده بود پشت میز و به کارتها نگاه می کرد
به نقاشی های رویشان
به طرحها و رنگها
آقای فروشنده که سالهاست آنجا می نشیند و همانطور مثل ده سال قبل مانده، قول تخفیف می دهد.
دو تا از یک طرح.
توی کیفش خودکار ندارد.
از مرد فروشنده پرسید: ببخشید خودکار دارید؟
و پشت کارت نوشت:١٣بهمن٩٥
___________
مرد گفت:یک کتاب انتخاب کن. و زن انگار نشنیده باشد، هیجان زده از مهربانیش ، برای من را با تعجب و شادی می پرسد؟
باز از فروشنده خودکار می خواهند.
و مرد نوشت:١٣بهمن٩٥
زن می خواست رد انگشتان مرد را روی کتاب ببوسد اما خجالت کشید مثل ٢٥سالگی اش.
انگار پشت این تاریخ بدون امضا و با امضا هزارن کلمه عشق پنهان شده.
قاب شد برای همیشه تا ده ها سال بعد.