بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

اول اسفند

امروز کارت اتوبوس و مترو که مال زمان دانشجوییم بود شکست.

وقتی شکست حس بدی بهم دست داد.راننده اتوبوس اشاره کرد که بیا از در جلو پیاده شو، منم اومدم از قسمت خانمها بروم داخل قسمت آقایان، سرم آرام خورد به میله جداکننده، بعد تکان دستم شاید باعث شکستگیش باشد.

کارتم دیگر صدای بوق نداد. دوباره امتحان کردم و مجبور شدم که پولش را حساب کنم و پیاده شوم و مثل چیز ارزشمندی از بهترین دوران زندگیم آن را چپاندم توی کیفم، و نخواستم بهش فکر کنم.

فکر کردم شاید برایم بد یمن باشد و امروز که قرار بود برای مامانهای مهدکودکی که میروم کلاس را برگزار کنم و جشن کوچکی داشته باشیم، بدیمن باشد.یک آن خرافاتی شدم و غصه ام شد.

پیاده گز کردم، هنوز وقت داشتم که جمله های قصه تازه را کنار هم بچینم.

اولین ماشینی که جلویم ایستاد سوار شدم تا به موقع برسم.

کلاس امروزم خوب برگزار شد. مامانهای کمی آمده بودند. هدیه ها به اندازه بود. بچه ها کار عجیب و غریبی انجام ندادند و بخوبی تمام شد.مدیر مهد حسابی تحویلم گرفت و برایم لقمه کشک و بادمجان گرفت و با ماشین مدل بالایش تا نزدیکی خانه من را  همراهی کرد.

حالا که نشسته ام و به نمایشنامه رادیویی کمدی انسانی گوش می دهم و کارهای روزهای آینده ام را می نویسم، کتابهایی که تا آخر سال باید بخرم و هدیه هایی که باید آماده کنم فکر می کنم(می خواهم کتاب عیدی بدهم،هرکس هرجور دوست دارد فکر کند)می بینم روز خوبی داشته ام.

کارت مترو و اتوبوسم را عوض می کنم و روزهای خوب دانشجویی ام آنقدر انرژی مثبت دارند که من را درجا شارژ می کنند.

نمایشنامه هایی که گوش می دهم به کارگردانی استادت است و من همچنان معتقدم کوه به کوه نمی رسد اما آدم به آدم می رسد و منتظر آن روزم.

#مامانِ_سِلما

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد