ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
وقتی که همیشه هستی هیچ کس قدر بودنت را نمی داند. حتی الان هم که نیستی باز هم کسی نمی فهمد.
زندگی من همیشه دستخوش دوست داشتنهای دیگران بوده، خواسته ها و تمایلات و زورگویی های آنها. خسته شدم و پناهم همین نوشتن و گریستن شبانه است.
اگر همان سالهای پیش جلویشان ایستاده بودم اینطور نمی شد.
من فقط برای بودن و گذاشتن و برداشتن باشم و خودشان هر جای دیگر.
خسته شدم...
دیشب خوابت را دیدم.
دیشب تا صبح نخوابیدم و تایپ می کردم. دلم می خواست چیزی که تایپ می کنم داستان باشد. داستانی که توی ذهنم است و نیست. اما مجبور بودم که پروپوزال تایپ کنم . نصفش را تا دم سحر تایپ کردم.
بعد از سحری خوابیدم و آن وقت بود وقتی که با دل شکسته و آه می خوابیدم ، خواب تو را می دیدم .
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته.
فقط من هستم که همه کار باید بکنم و هیچ نگویم. سکوت کنم و هر کس هر چه گفت ساکت باشم. هر چه می گردم همان ده پانزده سال پیش است. همه زور می گویند. دلم می خواهد دور شوم از هر چه آدمیزاد یا هر که اسمش را گذاشته آدم.
چقدر خسته ام از هر که فکر می کند درست می گوید و می کند و فقط من هستم که غلط هستم.
خدایا من غلط را پاک کن و ببر تا فراموش شوم.
خسته شدم.
امشب عجیب و غریب بود، همه آشنا بودند و همه یک نقطه مشترک داشتیم،
یک جا درس خواندن، یک مدرسه رفتن، از یک دبیرستان فارغ التحصیل شدن. همه اینها دلایلی است که حتی وقتی کسی را هم نمی نمی شناسی ، باز هم بهش لبخند بزنی و بدانی که او هم روزی روزگاری پشت نیمکت هایی نشسته که تو نشسته بودی و معلمهایی داشته که تو داشتی.
وقتی ماه رمضان می شد هر سال یک روز را در مدرسه می ماندیم، خوش می گذراندیم و در کنار هم افطار می کردیم. و حالا این رسم دانش آموزی تبدیل شده به آیین. آیینی که هر ساله ما را این همه راه بکشاند به همان آدرسی قدیمی. به همان خیابان ایران تنگ و باریک با مغازه های قدیمی و مغازه هایی که جدید و به سبک امروزی شده بودند.ولی هنوز دفتر پستی و مغازه کتابفروشی نشر میترا سرجایش بود. از خاطرات قدیم هنوز چیزهایی می توانستم پیدا کنم. و با خودم ظهرهای گرم خیابان قدیمی این محله را به یاد بیاورم.
امسال بیست و دومین بار بود که فارغ التحصیلان کنار هم جمع می شدند. چقدر همه چیز تغییر کرده بود، جای مدرسه عوض شده بود. و حتی کادر مدرسه که من اصلا نمی شناختمشان.
وقتی وارد شدم گفتم من هفتاد و هشت فارغ التحصیل شدم و هیچ کس را به یاد ندارم، اما همه لبخند می زدند انگار که هزار سال من را می شناسند. یکهو خانمی آشنا دیدم رفتم جلو و احوالپرسی کردم گفتم شما؟ و با لبخند گفت من در کتابخانه بودم و من الان هرچه فکر می کنم که کتابخانه کجا بود چیزی یادم نیامد اما به خانم توضیح دادم وقتی دانشجوی سوره بودم چند وقتی در کتابخانه اش کار کردم. حس خوبی بود. فقط برای اینکه بگویم بالاخره یک نفر را شناختم.
بچه های سال بالایی خودم و سال پایینی ها چندتایی را شناختم. حتی باریزترین شیطنتها و رفتارهایشان. هیچ چیزی تغییر نکرده بود. چهارچوبشان همان بود حالا با کمی ابروی نازک و موی رنگ کرده و بچه ای به بغل. بعضی ها حتی همان حجب و حیایشان را حفظ کرده بودن که آدم نمی توانست برود اسمشان را بپرسد یا آشنایی بدهد.
انگار جایی غریب پر آشنا افتاده بودم. احساس خوبی داشتم و یکی دو ساعت از خودم بیرون زدم و شدم همان شاگرد قدیمی.
هی می خواهم بنویسم، این چند روز اما چیزی نداشتم برای نوشتن.
این چند روز تعطیلات، سر و کله زدن با دخترک که وقتی هر دو در خانه هستیم، خیلی سخت است.
کم می خوابم، سحر بیدار باشم و دوباره نه صبح دخترک بیدارم می کند. تا شب. وقتی ظهر بخوابد فرصت کنم که فیلمی ببینم یا دو صفحه کتاب بخوانم، آشپزی کنم، به گلدانهایم برسم.
از شنبه تب داشت تا بالاخره امروز خوب شد.
خسته نیستم اما سکوت کردم. به تماشای خودم نشستم. از صبح به کارم. تمیزکاری و جمع کردن ریخت و پاشهای دخترک. دیروز دار کوچکم را در آوردم تا چله ای که مدتها پیش کشیدم را ببافم با کامواهای رنگی زمستان. امروز سر کلاس مادر و کودک فهمیدم کمک مربی کلاس دخترک هم مثل خودم صنایع دستی خوانده، آن هم دانشگاه هنر. استاد رنگرزی الیافش هم همکلاسی ام بوده، استاد شیشه اش آقای قلی زاده، و حتی پایان نامه اش هم مثل من بافت ارائه داده.
امروز کارهای عقب افتاده ای که مدتها باید انجامش می دادم، را انجام دادم. عکس مراسم عقد برادرم از خودم و دخترک را انتخاب کردم و بند ساعتم را عوض کردم چون پاره شده بود.
چند تا تکلیف از دوره آموزشی مجازی که در حال طی کردنش بودم را کامل نکرده ام.
الان دارم داستان گوش می دهم.
چقدر می شود کار انجام داد و وقت پر کرد.
به آسانسور فکر می کنم.
در کتاب سر کلاس با کیارستمی به صفحه صد که رسیدم تمرینی داده به هنرجویانش در مورد آسانسور.
فکر کنید فیلمی در آسانسور بخواهید بسازید چگونه می سازید؟
به آن آسانسور فیلم اینسپشن فکر می کنم انگار که ماشین زمان باشد و مرد شخصیت اول فیلم خانواده اش را می بیند..
می خواهم به زمان جوانی ام برگردم و در آسانسور دهه بیست بالا و پایین می رفتم و اتفاقات را از نو می ساختم...
از صبح به کار بودم، دخترک تب کرده بود، از باد کولر ماشین بابا یا خنکی باغ خاله سوری که دیروز از دم افطار تا ده آنجا بودیم و تا یک نیمه شب در راه با گشت خرد و خمیر شدیم از ترافیک. گلدانها را آب دادم و گلهایی که دیشب چیده بودم توی شیشه های آب چپاندم و به دخترک لم داده روی مبل نگاه می کردم. دیشب تا صبح دلشوره تبش را داشتم . دوا نمی خورد. بالاخره راضی شد کمی توی وان آبش بنشیند شاید دمای بدنش پایین بیاید.
برایش سوپ پختم. هیچی نخورد. هی خوابید. تا ساعت یک و نیم که کمی از سوپ را خورد.
من فیلم دیدم. دخترک خوابید. کتاب خواندم. باز خواب بود. دلم هری می ریخت وقتی دست می کشیدم به صورت تبدارش.
تا عصر که کمی سرحال شد و شروع کرد به خوردن. به خندیدن. به حرف زدن. و غر زدن. دوباره پاشویه و آب بازی به بهانه تب.
افطار کردیم و باز هم خورد و خندید. بهتر شد. اما هنوز سرش داغ بود تا خوابید.
من ماندم و بی خوابی و شب. امروز عجیب دلم گرفته بود. مثل حالا که در غربت خودم می نویسم.
امروز برای اولین بار زنجبیل تازه خریدم و پوستش را کندم و کمی به زبانم زدم، تند بود مثل فلفل اما تندیش ادامه نداشت و نسوختم و یکهو تمام شد.
امروز بعد از مدتها لوبیا سبز تازه خریدم که لوبیا پلو درست کنم.
لوبیا پلو به نظرم خوشمزه ترین غذایی است که می توانم درست کنم و باهاش خیلی کیف کنم، موقع پختنش، موقع دارچین ریختن لابه لای لوبیاها و برنجهای دم کشیده .
وقتی حالت خوب باشد و بتوانی از مزه لوبیا پلو کیف کنی، بهترین لحظه زندگی است.
حتی اگر حوصله هم نداشته باشی اما وقتی لوبیاسبز را ببینی باید حالت خوب شود.
اینجوری می شود از چیزهای کوچک لذت برد. و حال خوب ساخت.
#خرداد_خوش
دو سه روزی است کف خیابان دم خانه ام توت می ریزد،
راه که می رویم باید مواظب باشیم که توتها را له نکنیم،
بوی توت می پیچد، بوی آخرهای بهار قشنگ، بوی فیلم دیدنهای بی وقفه و کتاب خواندن های پشت سرهم و...
روزهایی که پشت سر می رود اما با خاطرات
خاطرات خوش