بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

گاهی به این زندگی امیدوارم و بیشتر هم ناامید. اما به این که یکهو همه چیز را قطع کنم و ول کنم بروم هم نمی توانم امیدوار باشم.

نمی دانم. به روزهایی فکر می کنم که شاید دخترک را برای تحصیل بفرستم فرنگ ى خودم هم باهاش روانه شوم . و اینگونه این جا را رها کنم بروم و حتی پشت سرم را نگاه نکنم.

گاهی وقتی به چیزی بند می کند دیوانه ام می کن. و رها نمی کند از تکرار. وتکرار حرفهای نامربوطش.

دلم می خواهد گریه کنم اما اشکهایم خشک شده.



دلخوشی این روزهایم عروسی مریمم است.

همین.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد