ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چه خوب که خاطراتی هستند که ته قلبت احساس می کنی که لحظه هایی داشته ای که از خود خود واقعی ات لبریز می شدی. لحظاتی که گاهی فقط با یک کلمه، موزیک یا حتی عطر تو را به یاد خودت می اندازد. خود ده سال پیش، خود سیزده سال پیش. خود عاشقی که برای داشتن همه چیز می جنگید و نمی دانست که زندگی همین جنگیدنها و ایستادن است.
ایستادن بر سر چیزهایی که شاید برای دیگران خنده دار و بی ارزش بود. و اکنون دخترک قصه های دور که مبارزه جزء جدایی ناپذیر روزها و شبهایش بود زنی شده که باز هم می جنگد. مادری شده که برای دخترکش می خواهد. برای او می خواهد هر چه شادی و عشق و مهربانی است. و انگار مبارزه هایش شکل دیگری گرفته است.
وقتی لحظه ای متوقف می شوم، ده سال پیش رویا می شود، سیزده سال پیش کمرنگ و بیجان است اما آدمی از آن روزها ساخته شده که هنوز عاشقانه زندگی می خواهد و دنبال رویاهایش است.
بیست و یک شهریور اسرارآمیزترین روز شهریور بود که هنوز هیجانش ادامه دارد.
بنشینی و در پیچ و تاب موهای سیاهش خیره شوی، کسی که عاشق بود و حالا در زندگی جدیدش می خواهد باز هم عاشق باشد و من او را خوب می فهمم. او اول راه است و من انگار هزار سال است که در خانه ای زندگی می کنم با ریسه های رنگی آویزان و عکسهای آدمهای دوست داشتنی زندگیم.
بیست و یک شهریور تمام شدنی نیست.
و من هراسان از غروب دلگیر بدون دخترک مو مشکی چراغها را تند تند روشن کردم.
بهش گفتم دلم نمی خواهد شهریور امسال تمام شود. دلم می خواهد این ده روز کش بیاید. انگار که از شنبه اول پائیز رویابافی ام تمام می شود و می ترسم که خیالم مثل بخار شیشه بپرد. او هم موافق بود. او هم دوست نداشت تابستان برود.
چرا امسال حتی خیال پائیز هم اینهمه آشوب در دلم می کند؟
برای بیست و یکم شهریور که برای خود هزار روز بود.