ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سر شهرکمان اینطوری نبود، یک باغ کوچک نه خیلی مخوف بود با یک سوپرمارکت مثل مغازه داستانهای دیکنز(تاریک و نمور)،دری که با کش بسته می شد و فروشنده ای که خیلی مهربان بود و همه را می شناخت. یک موتوری که تند تند سفارشها را می آورد. یعنی این باغ کوچک و سوپر مارکت مال پانزده سال پیش است.
بالاخره این باغ که متعلق به همه ساکنان شهرک بود تبدیل به فضای سبز شده. فضای سبزی که برای بچه های کوچک وسایل چندانی برای بازی ندارد. یک زمین والیبال دارد که بعضی وقتها شلوغ می شود.
امروز بعد از مدتها با دخترک رد می شدیم و یک سر هم به پارک زدیم.
زمانی که هنوز در کالسکه می نشست، روزهای خوبی بود چون راحت راه می رفتم که پیاده روی روزانه ام را انجام داده باشم و هم او هواخورده باشد.
اما از وقتی راه افتاد و خودش دوست داشت که قدم بردارد، من نتوانستم در پارک پیاده روی کنم.
بعد از مدتی هم که گذشت دخترک دوست داشت با وسایل ورزشی که مخصوص بزرگترهاست بازی کند که فقط پای دستگاه می ایستادم و مواظبش بودم.
امروز محو بازی بقیه دخترها بود که روی چمنها زیرانداز انداخته بودند و خاله بازی می کردند.
در همه مامانها و خانمها که مشغول حرف زدن بودند زنی جوان توجه ام را جلب کرد.
بلوز و شلوار با شالی قرمز، دفترچه سیمی داشت با نوشته هایی کمرنگ که همه جا دنبالش بود.
اول نشسته بود جلوی حوض ته پارک روی یکی از نیمکتها، بعد نشست روی دوچرخه بدن سازی و بعد هم داشت تند تند راه می رفت و دفترش را می خواند.
یک لحظه رهاییش را خواستم، یک لحظه دلم خواست بخوانم و تند راه بروم. یک لحظه دلم خواست جای او باشم.
جای کسی که نمی شناسمش اما خیلی شبیه م بود.
سه روز مانده به پائیز