ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
پسر کوچکت که سوار ماشین بود آهسته به دخترک گفت بابات می دونه مامانی فوت کرده؟
دخترک با تاکید گفت بله باباجون، و پدر گفت خدا رحمتش کنه.
پسرک اصرار داشت برای ما تعریف کند که مامانی رفته آنطرف و ما این طرف مانده ایم. چه تعبیر جالبی. این ور خط، آن ور خط.
چند جمله معمول و کلیشه ای گفتم: مامانی ناراحت میشه وقتی تو گریه کنی. و سوال عجیبش : اون خانومه چرا اینقدر برای مامانی گریه می کرد؟
منم گفتم دلش تنگ شده.
بهت گل یاس دادم.
گل یاس یعنی مادربزرگ ، یعنی خانه آقاجون و روزهای خوش کودکی ، روزهای سرخوشی و بی خیالی.
روزهایی که فقط مختص به من بود. به ما بود.
توی حیاط آب می پاشیدیم و آویزان درختهای باغچه می شدیم.
توی باغ جابان می چرخیدیم و منتظر رسیدن آلوها و توت و بادام بودیم.
گل یاس بوی دلتنگی و مرگ می دهد.
یکبار که پدربزرگم مرد شعری نوشتم در همین باره.
همان زمانی که عاشق بودم و شاعر.
شعر گفتنم رفت. اما عاشقیتم هنوز کمی باقی مانده.
مادربزرگ تو هم جای خوبی خاک شده، باغ طوطی.
و چند باری که سر خاکش رفتم راحت پیدایش کردم چون حورا سادات را کنار علامه دفن کرده اند.
وقتی دلم برای تو تنگ می شد می رفتم و باهاش حرف می زدم و تو روزی نوشته بودی مادربزرگم ترکید و رفتیم خاکش کردیم.
همان نوشته هایی که پاکشان کردی.
مادربزرگ من هم از سرطان بدنش تکه تکه شد و مرد. من خیلی جوان بودم و چقدر زیاد گریه کردم.
چقدر امشب دلم گرفته. دلگرفتگی که فقط خودم می فهمم که از سر افسردگی نیست، از سر غمی عمیق است که از دوست داشتن و از دست دادن می آید. از انتهای جمعه و غروبش، وقتی صدایت را از ته تلفنت شنیدم که گوشه اتاقت کز کرده بودی و گذشته را مرور می کردی اما به حرفهای من می خندیدی.
ما چقدر می توانیم دلتنگی را پنهان کنیم؟ چقدر از خواستنهای نامعقولمان را و عشق هایی که سرانجام ندارند.
گل یاس فقط یک گل معمولی نیست.
در شب غنچه هایش برق می زنند و خنکی هوا آرام و آهسته هشت پرشان را باز می کنند مثل مناسک مقدس یک مذهب.
وبویی عمیق و جانکاه که تا عمق قلبت نفوذ می کند، دارند.
مادر عزت تو امشب راحت خوابیده، مادر عزت تو شبیه مادر عزت من مادر یک شهید بوده، و حال سرانجام شب غمناک ما چه خواهد شد؟ داستانی است که دلم نمی خواهد هیچگاه وقت نوشتنش برسد!
خدا رحمتشان کند
ممنون