ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
امروز گرمای ٤٣ درجه را با گوشت و پوستم لمس کردم.
مثل یک بستنی آب شدم.
دوبار لباس عوض کردم و حتی نزدیک بود سه بار. از هفت و نیم نور خورشید را با عینک دودی پوشاندم.
و بعدازظهر هر چه صبر کردم هوا تاریک نمی شد که از خیابانهای تفتیده تهران دل بکنم.
از خیابان دانشگاهم ، از کوچه کلاس طراحیم، از ساندویچی محبوبم، از تماشاخانه جدیدی که جای جذاب و هیجان انگیزی بود.
از کافه شیشه ای ایستاده که شیرینی هایش معروف است و پوسترهایش محصورم می کند، از کارمندانش که خیلی بامزه پذیرایی می کردند.
از دستفروشها کتاب های دوهزار تومانی، از انتشارات خوارزمی که هنوز قرار است تو برسی و دیر کرده ای.
تو دیر کردی. من همه کتابفروشی ها را به خاطر سپردم و نصف کتابهای دستفروشها را خوانده ام.
برایت عکس انتشارات نیک را می فرستم و تو اصلا یادت نیست. تو ده سال است از این خیابان رد نشده ای و بهت حق می دهم حالا که یک انتشارات تازه به جایش آمده.
از این خیابان نمی شود دل کند حتی اگر تابستان باشد و زمین و زمان چسبناک باشد.
به خانه که می رسم دستهای سیاهم از گشتن در کتابهای دست دوم و ذوب شدگی روز را زیر دوش شستم.
و بالاخره هوا تاریک و کمی خنک شد.
پنج شنبه ٢٧تیر