ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از پادکست رواق : تنها مرا اثبات کن.
چرا از تنهایی می ترسیم یا همه اش ازش فرار می کنیم چون مجبور می شویم به خودمان و کارهایمان فکر کنیم.برای همین وقت تلف می کنیم.
کشتن لحظه ها در مبحث اگزیستانسیالیست مثلا خیال بافی در آینده یا غرق شدن در گذشته ها غیر اصیل است.
در علم خوب بودن science of well-being که در دانشگاه یل دوره اش را دارم آنلاین می بینم تاکید به مدیتیشن و خودآگاهی دارد.در پادکست هلی تاک هم برای تاب آوری از ذهن آگاهی حرف می زند.
تمرین اگزیستانسیالیستی: از ماندن در چراغ قرمز لذت ببریم. و به بودن تان در چراغ قرمز لذت ببرید. این مدیتیشن است. هر آن لحظه را که در آن متوجه زیستن نبوده ایم ،کشته ایم.خیلی سخت است که متوجه تمام لحظات زندگی باشیم. اما همان تغییرات کوچک هم بسیار لذت بخش است.
تمرین : یک میوه را بردارید و از تمام لحظات خوردن آن لذت ببرید ، شما تنها کسی بودید که این لحظه خوردن و چشیدن این طعم را درک کنید. این میوه که خودش هم در این اینجا پر از شگفتی است.
دارم به روزهای گذشته خودم فکر می کنم و تعرض هایی که بهم شده و هیچ وقت درباره اش ننوشتم و حالا تمام دختران در حال بازگو کردن تعرض اساتید و همکاران و کسانی که باهاش برخورد داشته اند منم می خواهم بنویسم.
اولین بار فکر می کنم ترم دوم ریاضی کاربردی بودم و داشتم پیاده تا جایی که سوار اتوبوس یا تاکسی بشوم، سرازیری را پیاده می رفتم . آن موقعها هنوز مسیر تاکسی یا اتوبوس نبود و مسافت زیادی را از خانه پیاده می رفتم. باید می رفتم کلاس ورزش ،واحدی که در دانشگاه برداشته بودم که سر شهرک بود. کسی پشت سرم با دمپایی تند تند می آمد و من داشتم راه خودم را می رفتم .نمی دانستم این آدم طعمه اش را پیدا کرده. من با ظاهری معمولی بودم که فکر می کنم توجه کسی را جلب نمی کردم. آنقدر جوان بودم که نمی دانستم . فقط بیست سالم بود. یکهو دستی پشتم را گرفت و باسنم را لمس کرد و من از ترس برگشتم و پسر جوان چاقی که از خودم کوچکتر به نظر می رسید را دیدم که حرفهای ناجور می زد. من پا به فرار گذاشتم و حالم بد شد . ضربان قلبم هزار شده بود. باورم نمی شد. هنوز که هنوز است اگر کسی پشت سرم راه برود برمی گردم یا سرعتم را کم می کنم تا ازم جلو بزند. و بعد از آن همیشه توی تاکسی و مینی بوس مخصوصا از تنه خوردن و چسبیدن مردها بیزار بودم. در تاکسی زمانی دیرتر یاد گرفته بودم کیفم را بین خودم و کسی که بخواهد رویم لم بدهد بگذارم. چند باری پیاده شدم از تاکسی وقتی راننده اش به سمت آزارم می رفت یا مسافری که کنارم بود. یا در مینی بوس همیشه فکر می کردم از پشت صندلی کسی دارد به بدنم دست می زند . گاهی واقعی بود و دیگر بعد از آن برای رفتن به کلاس زبان کیش تاکسی سوار می شدم. قدیم که دو نفر جلو می نشستند من هیچ وقت جلو نمی نشستم.
یکبار هم در آتلیه ای که پایان نامه ام را آنجا می ساختم مجسمه ساز آنجا از پشت بغلم کرد و سرم را بوسید. شاید کار او از نظر خودش محبت بود اما من احساس بدی پیدا کردم و از آن به بعد زمانهایی می رفتم کارگاه که خودش نباشد یا تنها نباشیم.
این روزها خواندن ماجراهای تعرض و آزار جنسی دیگران را که می خوانم دلم می خواهد راهی باشد که دیگر این آدمها خیالشان راحت نباشد و از کارشان بترسند و بدانند که قانون با آنها نیست و دست همه شان رو خواهد شد.
حرفهای رکیک شنیدن دم خانه ای که نزدیک بازار بود بسیار روتین بود. که یکبار از در خانه بیرون آمدند پسرها ایستاده بودند مثل همیشه جلوی خانه ام و شروع کردند به زدن حرفهای زشت جنسی و خندیدن. بعد از آن دیگر آن خانه را برای همیشه ترک کردم و آنجا را سال پیش توانستیم در آن محله قدیمی که پر بود از معتاد و آدمهای بیکار و علاف که همیشه در خیابان بودند. و هیچ وقت پلیس نمی توانست جمعشان کند.
حالا چیزی که در پیج نجمه واحدی اتفاق افتاده این است که زنانی بوده اند برای ارتقا شغلی در زمان تعرض ناراضی نبوده اند و برای درآمد بالا و از دست ندادن کار همه آن شرایط را پذیرفته اند و گاها خودشان را در جریان تعرض قرار می دادند و حالا از آدمهایی متعرض شکایت می کنند، این جریان نشان می دهد زنان امنیت شغلی ندارند. دانشجویی که برای گرفتن نمره بالا سرویس جنسی به استاد داده حالا به اتفاقی که افتاده معترض است. هیچ وقت نمی توانم جای این زنان باشم.
برای دخترم این محیط و داستانها را نمی خواهم.
باید از کلاس آنلاین خلاقیت ماندالا هم بنویسم که این روزهای عجیب کرونایی دنیای جدید و جالبی پیش رویم باز کرد. من که از هشتاد و هشت که فارغ التحصیل شدم و کم کم از جریان هنری بیرون افتادم دوباره برگشتم به همان روزهای چهار سال دانشکده هنر همان زمان طلایی زندگیم ، همان راه و روشی که من را تا به امروز زنده نگه داشته است. حالا دارم دوباره یاد میگیرم با بچه ها چطور هنر را تمرین کنم. و این را چه خوب ماندالا دارد آموزش میدهد. خوشحالم که این راه جلوی پایم افتاده و امیدوارم بیشترین بهره ام را ببرم. خیلی خوشحالم که یکشنبه هایی چنین پر بار در زندگیم رخ می دهد. سالهایی دور یکشنبه ها بود با بوس یاس و خیاط سبز و دلبر خانم افخمی و حالا یکشنبه هایی با هنر و بچه ها و شعر.
فقط می توانم بنویسم دوستت دارم ای دایره هستی، ای ناخدای من، مسجد من کجاست ؟ و همه خوبی های دنیا ...
شعر امروز اخوان ثالث در من غوغا به پا کرد. عشق افلاطونی که در طلبش همواره سوخته ام. غزل سوم از دفتر آخر شاهنامه. آه خدای من ، من قبلا چه شعری می خواندم؟ اصلا چه می فهمیدم از شعر! هیچ! به معنای واقعی چیزی دستگیرم نمی شد. اما یکشنبه ها را خانم دکتر شعر را می خواند انگار تمام کلمات در تنم حلول می کند. بعد یکی یکی گره های شعر باز می شود و آن وقت شاهر برایم مثل پیامبری باشد که آیه مقدسی آورده باشد دنیای به رویم باز می کند که بهش ایمان می آورم. شاعران من پیامبران این روزهای من هستند. فروغ، نیما، شاملو، اخوان ثالث، تازه اینها شاعران ایرانی هستند ، شعرهای غیر ایرانی که می خوانیم جهان تازه ای از زبان دیگر به رویم گشوده می شود. خانم دکتر با احساس که خودش از دنیای شاعری می آید آن چنان با احساس کلمات شعر را برایمان یکی یکی بازگو می کند که سحر و جادو می کند از شعرهای خوانده شده ای که باهاش زندگی کرده ام.
شعر امروز قاصدک و غزل سوم اخوان بود که بند آخر غزل سوم قلبم را، تمام وجودم را لرزاند و تمام اعضای تنم به تپش افتاد و همگی نبض شد. بیتها را باید یک نفس می خواند . آنقدر که کسره های زیبا داشت.
و من را فقط به یادت انداخت مه باید این شعر را با صدای تو گوش بدهم.
من که دورافتاده ایم مثل همانی که اخوان گفت:
ای تکیه گاه و پناهِ
غمگین ترین لحظههای کنون بی نگاهت تهی مانده از نور،
در کوچه باغ گلِ تیره و تلخِ اندوه،
در کوچههای چه شبها که اکنون همه کور.
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروزِ تو خورشید پاره ست؟
آه
خوابم نمی برد . باد خنکی می وزد. دلم ضعف می رود چون دیشب فقط سالاد خوردم و مایه خوشحالی است که می خواهم کمتر بخورم. دوست دارم دوباره در رختخواب در وزش این باد خنک بخوابم. کتاب فال راز ورق یوستین گوردر را دارم می خوانم. مثل کتاب قبلی یعنی دختر پرتقالی جذاب است. فکر کنم بعدش هم بروم سراغ دنیای سوفی که سالها پیش نصفه در کتابخانه دانشکده هنر سوره رها کرده بودم. با خواندن خبرهای تجاوز استادان هنر به دانشجویان وحشت می کنم. تنم می لرزد اگر قرار باشد دخترم روزی دانشجو شود. آمارهای جرم و جنایت در ایران هم شبیه اروپا و امریکاست فقط اینجا پنهانش می کنند. دختر کشی و قتل و تجاوز و آزار جنسی برای زنان ! هر جای این سرزمین را دست بزنی چرک و خون و درد بیرون می زند. دردناک است.
پاهایم از ورزش دیروز درد گرفته اما امروز خوشحالترم چون دو تا کلاس آنلاین دارم و کفشهایم را تمیز و خوب شسته ام و می خواهم بین دو کلاسم امروز با کفش ورزشی ورزش کنم. خوبی شبکه جم فیت این است که هر وقت روشنش می کنم دارند ورزش می کنند. البته تمرینهای پرشی زیاد دارند و من می ترسم صدای طبقه پایینی دربیاید. آرام حرکات را انجام می دهم یا کم می پرم.
قسمت دوم تاب آوری پادکست هلی تاک را چند بار گوش دادم. و خلاصه نویسی کردم. فهمیدم این نوشتن های وقت و بی وقت من باعث شناخت خودم می شود. می توانم درک بهتری نسبت به ماجراها داشته باشم. و اینکه افکار من واقعیت نیست. و اتفاقها و فکر های من بخشی کوچکی از هر ماجراست. پس تحملم بالا می رود. و چیز دیگر اینکه خودم را برای روزهای سخت آماده می کنم با ورزش، کتاب خواندن، تمرکز و مطالعه و آموزش های تازه.خوشحالم که خودم راه تاب آوری را زودتر پیدا کرده بودم.پناهگاه من همین وبلاگ است که از سال هشتاد و دو همراه من است. و تمام زندگیم، حالات روحیم را درونش دارد. خوب و بد. چه اهمیتی دارد؟ من قویتر شده ام.
دارم به روزی فکر می کنم که با هم قرار گذاشتیم، چند بار توی عمرمان با هم قرار گذاشتیم؟ سید خندان، میدان صنعت، موزه بتهوون، خانه بهار، خانه خودم ، در عمر دوستیمان هر چند کم همدیگر را دیدیم اما کیفیت دیدارهایمان با من است. آن شب که مامانت برایم حرف زد، شاید آن موقع افسرده ترین روزهای زندگیم بود و بعد خانه بهار وقتی با هم حرف زدیم دیدگاهم به زندگی کلا تغییر کرده بود، بعد از بیست و سه سالگی و بعد از سی و نه سالگی. چقدر نگاه شما به زندگی، روزهایم را تغییر داد هاله جانم، دلم برایت تنگ شده، برای نگران شدنت برای زندگیم، چند تا دوست خوب پیدا می شود که نگران یکبار زندگی کردنم می شود. بعد روش و راه زندگیم از بیست و سه سالگی با عاشق شدنم، با دیدار با تو تغییر کرد. تو یکی از زنان تاثیرگذار زندگی من هستی. هنوز هم که کامنتهای نوشته هایم را می خوانم می بینم من در تاریکترین حالت زندگیم می نوشتم و تو با امید به همان نقطه تاریک نگاه می کردی. چقدر دلتنگتم. چقدر برای داشتنت مشتاقم. سلامت باش. غرق لطافت و زیبایی و عشق باش. روزی که با هم به نشر هنوز رفتیم و نشستیم در سایه روشن آفتاب نشستی، بی نهایت زیبا شده بودی و من لحظات آن روز را نوشیدم تا جرعه آخر. و هنوز با انرژی آن روز نفس می کشم.
تولدت فرخنده جانا.
بی عدالتی اجتماعی در این روزها بیشتر دیده می شود.
شاید من هم اگر ویلا داشتم، باغ داشتم ماندن در خانه ام طور دیگری بود. مثل همه آدمهایی که این چند وقت می گویند با کرونا باید زندگی کرد. زندگی ما چطور بود؟ پر بود از زرق و برق و تجمل مثل پولدارهای جامعه ، مسافرت های آنچنانی و مهمانی و تفریح؟؟؟
زندگی من شاید یک شمال در تابستان بود و یک کیش در عید، یک اصفهان در زمستان. همین. نه بیشتر و یا شاید هم کمتر. کسی از فامیل مایل به مراوده و دوستی با من نیست که من هیچ وقت ناراحت نبوده ام از این موضوع. چون برادرانم در حال معاشرت با فامیل هستند و مسافرت با همانها .
شاید اگر من هم در دسته آنها بودم ناراحت نبودم و با کرونا زندگی می کردم و شکایتی نداشتم از بقیه که چرا به سفر می روند و کرونا را منتقل می کنند.
شاید من حسود هستم و از اینکه خانه ویلایی ندارم به آنها که مهمانی می دهند حسادت می کنم.
اما همه این آدمها نمی گذارند که کرونا تمام شود.
چه پولدار چه فقیر در حال مردن هستند. من نمی خواهم انتقال دهنده باشم.
فقیرها در این جامعه فقیرتر و پولدارها پولدارتر. و قرنطینه هایشان چقدر با هم فرق دارد. این بی عدالتی است؟ این جریان زندگی است؟
در آستانه روز پزشک هفتاد و چهار نفر از پزشکان به خاطر کرونا مرده اند. و ما باز به رفتارهای پر خطرمان ادامه می دهیم.
ما خودخواهیم.