ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
شب شده ، و هر چه نور کمتر می شود من تاریکتر می شوم. امشب چکار کنم ؟ که یادم برود.
من حمام شستم، لباس شستم، ظرف شستم، غذا درست کردم، یک جلسه درباره اسطوره ها شرکت کردم ، به آخرین دیالوگ باکس گوش دادم. پیش دخترک نشستم و بازی کردیم. نقاشی کشیدیم.
الان هم دارد لگو بازی می کند و من به صدای هواپیمایی که از بالای سرمان گذشت گوش دادم.
فقط یک روز گذشته و من بیست روز و هزاران بیست روز دیگر و هزار هزاران روز دیگر را خواهم گذراند و باید بگذرانم. با خودم. با خود واقعیم.
دخترک دارد یک روز برفی را می سازد و من از کوهستانهای پر برف سوز و سرمایش را می خواهم. سرما و برف زمستان می خواهم برای فراموشی این تابستان داغ. برای گذر از این شور.