ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
قلبم درد گرفت. تو نوشتی و من نخواندم و پاک کردم. قلبم مچاله شد. قلبم ریخت. هزار بار هر بار که این جمله را تکرار کردم قلبم ریخت. کهنه نمی شد. تازه بود. داغ داغ . و هر بار لبهایم را می سوزاند. قلبم را جزغاله می کرد. چه توانی داشتم که زنده ماندم.
حالا نوبت من است که هیچ نگویم و ساکت باشم و بغض کنم و در قلبم گریه کنم. گریه گریه. درد ، درد ، درد.
تو موضوع بده تا بنویسم . فقط همین آرامم می کند. برایت بنویسم از جان و ته قلبم و تو بروی بخوانی برای همه تا گوش بدهند و بسوزند. این طور فقط آرام می شوم.
نشستم و کتاب احمدرضا احمدی را خواندم و صدایم را ضبط کردم اما می دانم هیچگاه نخواهی شنید. چرا اینقدر این مرد شاعر است و من چقدر دلم شعر می خواهد تا جگرم خنک شود از این سوختن.