ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
آش گذاشتم. نمی دانم چرا اما شروع کردم بهش قل هو الله خواندن و فوت کردن و برای اینکه حالت کاملا خوب شود نیت کردم. من کی از این کارها یاد گرفته ام، نمی دانم. از دیشب که نخود و لوبیاها را خیس کردم دلم خواست امروز آش بپزم. انگار آش پختن حالم را خوب می کند. یاد عصرهای جمعه باغ آقاجون می افتم که بابا همیشه عجله داشت برای اینکه از دماوند برگردد یا از شمال عمو جان برگردد و ما توی ترافیک برگشتن باشیم اما آش رشته نمی گذاشت. باید صبر می کردیم آش رشته را می خوردیم و بعد می رفتیم و من دقایق آخر با بقیه بودن و حس خوب شادی که در کنار جمع داشتم را تا آخرین لحظه برای خودم جمع می کردم . انرژی خوب آن روزها با من است. هنوز بوی خانمجان توی تنم می دود وقتی سفت بغلم می کرد و با دانه های عرق صورتش ماچم می کرد و می خواستم از دستش فرار کنم . حالا دلم از آن بغلها می خواهم. و دیگر خبری از آن روزها نیست. نه کسی حوصله پختن آش رشته دارد و دور هم جمع شدن ها سخت تر و کمتر شده. برای دل خودم و برای حال خوب دل تو نخود و لوبیاها ریختم توی قابلمه با پیاز داغ و زردچوبه هم زدم و نیت کردم. رشته کارهایت به دستت بیاید و باز خوش خوشانت باشد . همین.