ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نه صبح تا هشت شب از خانه بیرون بوده ام. کلاس پشت کلاس. خیابانهای شهر را از غرب به شمال غرب رفته ام و بازگشتم به خانه. الان فرو رفته ام توی مبل خانه بابا ، حتی لباسهایم را عوض نکرده ام از وقتی رسیده ام. دخترها بازی می کنند. چشمانم خسته است. پاهایم و دستهایم. سه تا کلاس داشتم هر کدام چند ساعت و بعد رفتم دنبال دخترک خانه دوستم. امروز توی راه رادیو ماشین را گوش دادم. پلک چشم چپم دارد می پرد. دلم گرفته است. حوصله هم ندارم. تغییراتم آزارم می دهد. اینکه باید خودم را بدون احساسی نشان بدهم. دلتنگ نباشم، غصه نخورم ، بیخودی شاد باشم. واقعی نیستم. من آن آدم واقعی نیستم که نشان می دهد. من دوست داشتنم را دارم. من عشق را دارم اما توی انتهایی ترین قسمت قلبم باید نگهش دارم مثل یک صندوقچه که دور از دست همه باید باشد. در دورترین نقطه قلبم دور از دسترس هر کس. چیزی که فقط خودم و خودم می دانم. من این ماجرا را نتوانستم هضم کنم و برای کسی بگویم جز خودم. جملاتی که شنیدم و خواندم را با اینکه هیچی ازشان ندارم اما هزار بار برای خودم تکرار می کنم و هر بار آه از نهادم بلند می شود اما چکار می توانم بکنم؟ غصه می خورم و غصه می خورم. کاش راهی بود، کاش توانم بیشتر بود. کاش جراتم بیشتر بود.