ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از توی ماشین تا برسم به امامزاده صالح داشتم گریه می کردم، می شود؟ آره می شد. از بین ماشینها حرکت می کردم و عینک دودیم را زده بودم و اشکهام لیز می خوردند . دست خودم نبود. که مثلا بخواهم جلویش را بگیرم. درختها را می دیدم، اتوبان، آسمان ، ماشینها و هر چه که می آمد جلوی چشمم گریه ام می انداخت و آخرش توی ولی عصر شروع کردم به ناله . می شود؟ آره میشد. آه می کشیدم از ته دلم. خدایا امروز کارم را یکسره کن. من آمده ام اینجا که خودت دست بکشی بر سر بی پناهم.
آه پناهم باش.
می شود؟ آره می شود. بیا پناهم شو. نشستیم توی حیاط. از هر طرف آسمان آبی بود. قبلش پرنده ها را دیده بودیم. قبلش دانه ها را ریخته بودند برای کبوترها. نشستیم توی صحن. و باز من آه کشیدم و پناه می خواستم.
تا حالا شده احساس بی پناهی کنی؟ آره بی پناه بی پناه. وقتی ضریح را دیدم دست خودم نبود سرم را گذاشتم روی ضریح و زار زدم. شاید که دلش برایم بسوزد و تمام کند این روزهای بی پناهی و بی کسی و طاقت فرسا را. نمی دانستم چه کسی را صدا کنم؟ امام حسین را ، امام رضا را، امامزاده صالح را،
اصلا چه کسی می شنید ؟ خدا را، خدا را، خدا را...
آه کشیدنم قطع نمی شد. دعا می خواندم آه بلند می کشیدم. خودم هم تعجب کرده بودم آنقدر صدایم بلند بود که آهم را می شنیدم. چنگ می زدم به دلم، به هر چه که فکر می کردم از من قویتر است و آه می کشیدم. خدایا آه هایم را شنیدی؟
موقع خداحافظی باز آه کشیدم و سپردم که خودت می دانی. این تو و این آه های یک دل شکسته که از شکستگی گذشته. تو که این قدر بی رحم نبودی خدا؟ تو که مهربانتر از این حرفها بودی... خودت همه چیز را درست کن و بگذار همه چیز سر جایش برود.
موقع برگشتن توی خیابان ولی عصر بیشتر دلم گرفت. قرار بود اینجا قدمهایمان را ببیند اما خب طوری غمناک پر از برگ های زرد و قرمز چنارها بود که باز آه کشیدم.
آه
آه
آه